I'm Used To You

91 35 23
                                    

قسمت چهل و نهم
مین جو با خوشحالی از پله ها پایین دوید. رزی خمیازه ای کشید و گفت "آهای... مراقب باش نیوفتی."

مین جو که به پایین پله ها رسیده بود، به سمت رزی برگشت،لبخندی زد و  سر تکان داد. بعد دوباره به دویدن به سمت آشپزخانه ادامه داد.

لوکاس پشت سرش وارد آشپزخانه شد و به جیسو که داشت برای همه چایی می‌ریخت سلام کرد.
لیسا وارد آشپزخانه شد و خمیازه ای کشید. جنی درست پشت سرش بود.

وقتی بالاخره همه در آشپزخانه جمع شدند؛ جیسو ساندویچ های کره بادوم زمینی را پخش کرد.

لیسا لقمه اش را قورت داد گفت "دیشب حتی یه دونه از اون مرده هارو هم ندیدیم. به نظر میاد تعدادشون اینجا خیلی کمتره."
جهیون نفسش را بیرون داد و گفت " شاید... اگه همه بخوان... بتونیم چند روزی همینجا بمونیم."

همه سرها به طرف او برگشت.
تیانگ لقمه اش را قورت داد و گفت "ولی... پس افراد و اردوگاه چی میشه؟ "
جهیون بالاخره سرش را بالا آورد" به نظرم باید احتمالات و در نظر بگیریم. و اینکه ما چند هفته است داریم فرار میکنیم. به چند روز استراحت نیاز داریم. "

و نگاهی به لیسا انداخت. دختر سری تکان داد " میتونم برم بیرون و نگاهی به این اطراف بندازم. "

جهیون سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. رزی بلافاصله دنبالش رفت.

جیسو دور دهان مین جو را پاک کرد و گفت" تصمیم سختی براش بوده. "

لیسا سر تکان داد و جرعه ای اب خورد. سپس از آشپزخانه بیرون رفت. جنی پشت او دوید.
_ میشه منم باهات بیام؟ خواهش میکنم... قول میدم دردسر درست نکنم.

لیسا ایستاد و نگاهی به او انداخت "میخوای بیای چیکار؟"

دختر شانه بالا انداخت "خب اینجا حوصله ام سر میره. بعدشم تنها بودن هیچ وقت چیز خوبی نیست. بزار باهات بیام. خواهش می کنم"
لیسا سر تکان داد و به طرف در رفت. جنی هم با خوشحالی دنبالش کرد.

                          ...............
لیسا شمشیرش را بالا برد و سر مرده را قطع کرد. جنی با انزجار به سر مرد که هنوز داشت دهانش را باز و بسته می‌کرد، نگاه کرد.

_ به نظرت بازم هستن؟
لیسا نفسش را بیرون داد"فقط یه راه برای فهمیدنش وجود داره."

و به  ساختمان تجاری نگاه کرد.
_ ما که... قرار نیست بریم اون تو. مگه نه؟
لیسا نگاهی به او انداخت "فقط میریم تو تا بفهمیم یه وقت یه گله ای چیزی اون تو نباشه."
جنی آب دهانش را قورت داد "خب،اگه باشه چی؟ اونطوری که می‌میریم. "

لیسا نگاهش را از جنی گرفت تا کمی فکر کند. حرفش درست بود. اگر گله ای وجود داشت چی؟ (کاش به حرفای جهیون هم فکر می‌کردی مادر!)

گلویش را صاف کرد و گفت "به اینجاش فکر نکرده بودم. ولی... به هر حال باید مطمئن شیم که مرده ها تو این محله کمترن یا نه. اینطوری می‌فهمیم میتونیم بمونیم یا نه. "

جنی موهایش را پشت گوش زد" خب، اگه بریم اونجا چی؟"
لیسا به سمتی که جنی اشاره کرد برگشت. برج نگهبانی بود.

_ میتونیم بریم اون بالا و از اونجا با دوربین اطراف و نگاه کنیم. حتی شاید بتونیم توی این ساختمون هم ببینیم.

لیسا سر تکان داد و به طرف برج حرکت کرد.
اول خودش بالا رفت و جنی بعد از او آمد.
نفس عمیقی کشید و به پایین نگاه کرد" خدای من... از چیزی که فکر میکردم بلند تره." و میله های فلزی را فشورد.

لیسا او را از کنار نرده ها کنار کشید "دوربین و بده من."
جنی دوربین را به او داد. لیسا اول از همه به ساختمان تجاری نگاه کرد. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. و بعد از اینکه مطمئن شد تعداد مرده های ساختمان زیاد نیست، نفس راحتی کشید و دوربین را روی خیابان ها گرداند.

_ چی میبینی؟
_ چندتا مرده بدبخت که دارن از گرسنگی تجزیه میشن.

جنی با خوشحالی گفت " یعنی میتونیم بمونیم؟"
لیسا دوربین را پایین اورد و سر تکان داد.
سپس از برج پایین رفتند.
_ حالا برمیگردیم ‌؟
لیسا سر تکان داد و دوربین را به جنی برگرداند.
دختر پشت او به راه افتاد و گفت " میدونی، به نظر منم خیلی خوب میشه اگه یه جا بمونیم. مدام در حال فرار بودن از اون مرده ها واقعا سخته. البته باید اعتراف کنم دلم واقعا میخواست به اون اردوگاه برسم. به نظرم از اون جاهاییه که بالاخره میتونیم توش یه زندگی معمولی داشته باشیم. نمیدونم... شایدم اصلا باید همینجا بمونیم. به نظر من... "
جنی با دیدن لیسا که متوقف و به او خیره شد، دهانش را بست.
_ متاسفم. میخوای ساکت بشم؟

لیسا نفسش را بیرون داد. بعد از مرگ سو مین عادت داشت کارهایش را تنها و در سکوت انجام بدهد. هیچ کس نبود که ازش سوال بپرسد یا بخواهد نظری بدهد.

جنی باعث می‌شد لیسا احساس کند دوباره زمان به حرکت درآمده. باعث می‌شد حس زنده بودن بکند. میخواست دختر ساکت شود؟ نه نمی‌خواست. دیگر نمی خواست زمانش را در تنهایی و سکوت بگذراند.

پس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت " نه، دیگه عادت کردم."
جنی لبخندی زد که باعث شد لیسا نگاهش را از او بگیرد.
سپس هردو دوباره به راه افتادند تا به همه خبرخوبشان را بدهند. اینکه آن محله برای ماندن امن بود.

                            ........
نظرتون درباره ای یه جا موندنشون چیه؟ 🤔

my life for yours | jaeroseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora