Heading Home

95 30 17
                                    

قسمت شصت و یکم
صدای جیغ و فریاد در کمپ بلند شد. تیانگ جیسو را به خود چسباند. لیسا که دست جنی را گرفته بود، نگاهی به جهیون انداخت منتظر ماند.

ولی پسر فقط نیشخندی زد و به طرف نزدیک ترین راهزن رفت. ضربه ای به سرش زد و اسلحه اش را برداشت.

مرد جیپ سوار با خشم به طرف جهیون دوید.
رزی اسم پسر را صدا زد.

جهیون سرش را بالا برود و به مرد خیره شد. اسلحه اش را بالا نبرد. نیازی به این کار نداشت.
قبل از اینکه مرد به او برسد، گلوله ای به سینه اش اصابت کرد و روی زمین افتاد.

لوکاس مین جو را به خود فشورد و فریاد زد "محض رضای خدا.... میشه یه نفر بگه این گلوله ها از کجا میان؟"

رزی که با کمک جنی ایستاده بود، جواب داد " اونا پیدامون کردن. افراد جهیون. برای همین جهیون با راهزنا نجنگید. که ما رو بیارن پیش شما و افرادش بتونن جامونو پیدا کنن."

جیسو نفس راحتی کشید و دست تیانگ را فشورد. سر و صداها کم شدند و دود انفجار عقب رفت. لیسا می‌توانست هیکل هایی که اطراف کمپ ایستاده بودند را تشخیص دهد.
جنگ تمام شده بود. و افراد جهیون برده بودند.

                         ..............
پسر قد بلندی با لبخند نزدیکشان شد.
جهیون ضربه ای به بازویش زد و تشکر کرد.
سپس او را به طرف گروه کوچکش برگرداند و گفت " این جانیه. صدای پشت بیسیم."

همه برایش سر تکان دادند. لیسا دستش را به طرف او دراز کرد و گفت " سلام، من لیسام. و امیدوارم به خاطر سوراخ شدن بیسیم ناراحت نشده باشی. واقعا تقصیر من نبود."

پسر خنده ای کرد و سر تکان داد.
_ اونا هم جنی، جیسو، تیانگ و لوکاس ان.
جانی برای همه سر تکان داد.

جهیون مین جو را که با خوشحالی به طرفش آمده بود، بغل کرد و ادامه داد" این هم مین جو کوچولوئه و این هم رزیه. "

لبخند جانی با دیدن رزی کمرنگ شد.

_ تورو یادم میاد. نمیخوام قضاوتی چیزی کنم ولی بهتره از همین الان بهت بگم آدمای اردوگاه زیاد از دیدنت خوشحال نمیشن. بهتره مراقب باشی.

دختر سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. قبل از اینکه جهیون حرفی بزند مین جو مشتی به بازوی جانی زد و با اخم گفت " ولی اگه کسی رزی رو اذیت کنه جهیون حسابشو میرسه. مگه نه؟"

همه به جز رزی و جانی خندیدند. جهیون رو به دختر کوچولو سر تکان داد و او را زمین گذاشت.

_ حالا میتونیم بالاخره بریم اون اردوگاهی که تمام این چند وقت داشتم راجع بهش می‌شنیدم؟

جانی نفسش را بیرون داد و نگاهی به لوکاس انداخت. آرام سر تکان داد و آنها را به طرف ماشین برد. بالاخره قرار بود به خانه بروند.

                          .........
بالاخره به جانی رسیدن. هوراااااا🥳mention a user

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now