8 Years Old

131 34 15
                                    

قسمت چهل و دوم
آفتاب درست وسط آسمان بود. جهیون با سرعت تقریبا زیادی حرکت می‌کرد. لیسا و جنی درست کنارشان بودند.

هیچ کس حرفی نمیزد. هیچ کس هنوز با نبودن یوتا کنار نیامده بود.

جهیون با دیدن هیوندای مشکی وسط جاده، پایش را روی ترمز گذاشت. لعنتی فرستاد و سریع پیاده شد.

تیانگ و لیسا به دنبالش رفتند. وقتی جهیون به ماشین نزدیک شد،صدای خرخر ها هم بلند شد.

تیانگ با دیدن زن مرده ای که پایین تنه اش از بالا تنه اش جدا شده بود؛ صورتش را درهم کشید. زن هنوز سعی می‌کرد خودش را روی زمین بکشاند و به طرف آنها بیاید.

یک دختر بچه هم داخل ماشین گیر کرده بود. کمی دورتر از ماشین هم دو مرد افتاده بودند و که قبل از تبدیل شدنشان مرده بودند.

جهیون آب دهانش را قورت داد.
_ حالت خوبه؟
جهیون در جواب لیسا گفت "اونا افرادم هستن. خدای من...."

لیسا نفسش را بیرون داد "متاسفم."
جهیون به دختر بچه خیره شد "اون فقط هشت سالشه."

لیسا به زنی که داشت بالا تنه نصف شده اش را روی زمین می‌کشید نگاه کرد.
_ میخوای برات انجامش بدم؟
پسر سر تکان داد "اونا آدمای من بودن. خودم باید انجامش بدم. "

جلو رفت و بالا سر زن ایستاد. زیر لب گفت" متاسفم." و بعد شلیک کرد.

صدای خرخر دختر بچه از قبل هم بیشتر شد. جهیون اسلحه اش را بالا برد و سر دختر را هدف گرفت. چند ثانیه بعد صدای خرخرش خاموش شد.

جهیون نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای همانجا ایستاد و بعد به طرف ماشین راه افتاد. باید هرچه زودتر خودش را به جانی، جیوو و افرادش می‌رساند.

                             ..........
خورشید نزدیک غروب کردن بود. جهیون دستی روی صورتش کشید و جرعه ای از بطری اش خورد. ماشین را متوقف کرد و شیشه را پایین کشید. لیسا کنارش متوقف شد.

_ مطمئن نیستم باید بیشتر از این بریم جلو یا نه. اگه الان به شهر برنگردیم معلوم نیست تا چند ساعت دیگه به راهی که به شهر برمیگرده برسیم.
لیسا نگاهی به جاده انداخت و گفت " خیل خب پس میریم شهر."

جهیون سر تکان داد و فرمان را چرخاند. لیسا با موتورش دقیقا کنارش حرکت می‌کرد.
جهیون با دیدن ساختمان ها حواسش را از قبل هم بیشتر جمع کرد. بعد از کمی رانندگی با دیدن فروشگاه مواد غذایی به تیانگ نگاه کرد.
پسر شانه بالا انداخت "فعلا غذا داریم ولی کی میدونه دوباره کی به همچین فروشگاهی می‌رسیم؟"

جهیون شیشه ماشین را پایین کشید تا نظر لیسا را هم بپرسد.
دختر موهایش را پشت گوش زد و گفت " بهتره اول همین نزدیکی یه جای امن پیدا کنیم. بعد قبل از اینکه هوا کاملا تاریک شه من و تو میتونیم بریم و ببینیم اوضاع اونجا چطوریه. "

جهیون سر تکان داد و به اطرافش نگاه کرد" به نظرت اون مغازه لباس فروشی چطوره؟"
دختر سر تکان داد "خیلی بزرگ نیست پس احتمالا مرده های زیادی هم توش نیست. به نظرم به امتحانش می ارزه. "

بعد از اینکه هردو به موافقت رسیدند؛ جهیون ماشین را به طرف مغازه برد و جلوی در پارک کرد. لیسا هم موتورش را درست کنار او متوقف کرد.
جهیون همراه تیانگ وارد ساختمان تک طبقه شد و بعد از چند دقیقه از آن بیرون آمد.

_ هیچ خبری از مرده ها نیست. بهتره بریم تو.
همه از ماشین پیاده شدند. جنی کلاه کاسکت را روی موتور گذاشت. وقتی وارد خانه شدند جهیون بالافاصله اسلحه اش را آماده کرد تا قبل از تاریکی کامل هوا به فروشگاه سر بزنند.
برای تیانگ سری تکان داد و بعد به همراه لیسا از خانه بیرون رفتند.

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now