قسمت شصت و چهارم
لیسا خمیازه ای کشید و منتظر ماند تا جانی بهشان بگوید کجا باید بروند. پسر نگاهی به برگه هایش کرد و گفت "یه ساختمون هست که تمام واحداش خالیه. میتونم سه طبقه اولش و بهتون بدم. خوبه؟"تیانگ به ناباوری به او نگاه کرد "باورم نمیشه داریم یه خونه میگیریم."
جهیون رو به دوستانش لبخند زد " بهتره باورش کنین. حالا اون خونه ها رو میخواین یا نه؟"لوکاس دستش را بالا برد "من و مین جو طبقه اول و میخوایم. "
مین جو با سر تایید کرد" اینطوری میتونم هرچقدر میخوام بدوئم مگه نه؟"
لوکاس سر تکان داد.جانی لبخندی زد و سر تکان داد.
_ پس طبقه اول برای لوکاس و مین جو. یه طبقه برای تیانگ و جیسو و یه طبقه هم برای جنی و لیسا.نگاهی به رزی انداخت و پرسید " و تو پیش کی میمونی؟ یه طبقه دیگه میخوای یا... "
جهیون حرفش را قطع کرد"پیش من میمونه."جانی ابرویش را بالا انداخت و با تعجب به دوستش نگاه کرد.
جنی، جیسو و لوکاس رزی را بغل کردند و از سالن بیرون رفتند تا به خانه های جدیدشان بروند.
جهیون دست رزی را گرفت و گفت" میشه بالا منتظرم بمونی؟ یکم دیگه میام. "
دختر سر تکان داد و به طرف پله ها رفت.
جانی دستی لای موهایش کشید و با چشمانش دخترا دنبال کرد "فکر کنم کلی حرف برای زدن داریم."جهیون لبخندی زد. دلش لک زده بود برای یک گفت و گوی طولانی با بهترین دوستش.
.......
دو پسر بطری های سوجویشان را بهم کوبیدند و به آسمان خیره شدند.
_ جای خیلی خوبیه برای گپ زدن.
جانی سر تکان داد.روی سقف خانه قدیمی بودند. جانی راهی پیدا کرده بود تا از اتاق زیر شیروانی روی سقف بیایند.
_ خب، میخوای راجع بهش حرف بزنی؟
جهیون نگاهی به پسر بزرگتر انداخت "دقيقا چی رو میخوای بدونی؟"
جانی کمی فکر کرد "خب، تقریبا همه چیز. اینکه چطور همه این آدما رو پیدا کردی، اینکه چطور زنده موندی و اینکه چرا رزی پیش تو میمونه."جهیون نفسش را بیرون داد "مگه مهمه چطوری زنده موندم یا چطوری اون آدما رو پیدا کردم؟ مهم اینه که همه مون اینجاییم. مگه نه؟ "
جانی سر تکان داد "منطقیه. خب، سوال سوم چی؟ "جهیون به ستاره های آسمان خیره شد" چطوره اول تو بگی چطوری سه تا از ماشینارو از دست دادیم؟"
جانی سرش را پایین انداخت و دستی لای موهایش کشید._ اولی رو از دست دادیم چون اون گله دنبالمون کرد. آقای چو اخرین ماشین بود و بهش رسیدن. دومی رو تو شب از دست دادیم. لاستیکش وسط راه پنچر شد و مرده ها ریختن دورش. نمیتونستم ریسک کنم و افراد بیشتری رو از دست بدم. سومی هم... تمام تلاشمونو کردیم. ولی... ولی با بیسیم بهمون گفتن دیگه فایده ای نداره و همه ی افراد داخل ماشین مبتلا شدن.
جهیون سر تکان داد " تقصیر تو نیست."
جانی سر تکان داد و دوباره به طرف دوستش برگشت "ببینم.... نکنه از اون دختره خوشت میاد یا همچین چیزی؟"جهیون جرعه ای دیگر از بطری اش خورد و جواب داد "نه، ازش خوشم نمیاد."
نگاهش را به طرف دوستش کشید و ادامه داد " عاشقشم."
جانی با ناباوری خندید" واقعا... واقعا میگی؟"
پسر سر تکان داد و جرعه ای دیگر نوشید.
_ خب این... این خیلی خوبه... یعنی تو ادمی که باید و پیدا کردی.جهیون نگاهی به بطری انداخت "آره پیدا کردم... فقط... فقط مشکل اینجاست که من یه جورایی دلیل مرگ مادرشم و اون اینو نمیدونه."
جانی اخم کرد" اوه... این.. این اصلا خوب نیست."
_ آره، اصلا خوب نیست......
آره دیگه، داریم به اخرای فیک نزدیک میشیم 🥺
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...