قسمت چهل و پنجم
مین جو کاسه خالی را رو میز گذاشت و به طرف جنی رفت. دست او را کشید و گفت "میخوای نقاشی هام و ببینی؟ من کلی نقاشی دارم."جنی لبخندی زد و گفت "معلومه که دوست دارم ببینم. اشکال داره اگه دوستام هم بیان؟ اونا هم دوست دارن نقاشی هات و ببینن." و به رزی و لوکاس اشاره کرد. دختر آروم سر تکان داد و بعد لوکاس و رزی هم از جایشان بلند شدند تا به اتاق دختر بروند و نقاشی هایش را ببینند.
لی هی با بغض به دخترش خیره شد. جهیون نمیدانست دلیل نگرانی زن چی بود ولی سعی کرد آن را نادیده بگیرد و به بحثی که قبل از شام داشتند ادامه دهد " شما... میخواین همینطور همینجا بمونید؟"
چهار نفر به هم نگاهی انداختند. بو هیون نفسش را بیرون داد "خب اینجا خونمونه...."
لیسا گفت "میتونید باهامون به اردوگاه بیاین."
مرد لبخندی زد "از لطفتون ممنونم. ما اینجا غذا داریم. تا مدت ها کفایت میکنه. جامون هم امنه. "جیسو با لبخند گفت" ولی به هر حال مجبور میشید برید بیرون. هروقت غذاتون تموم شه باید..."
سو نام که به زمین خیره شده بود حرف او را قطع کرد" به اندازه روزایی که برامون مونده غذا داریم. "جهیون اخم کرد. روزایی که براشون باقی مونده؟ منظورش چی بود؟
بو هیون نفسش را بیرون داد و بلیزش را بالا کشید. جهیون با دیدن زخم، دستش را به سمت تفنگ کوچک کمری اش برد.
مرد بدون اینکه از تفنگ بترسد، گفت " دو روز پیش بود. من و جون وو میخواستیم بریم بیرون تا دنبال مین بگردیم. وقتی رفتیم تو راهرو، یه صداهایی می اومد. رفتم سمت در راه پله. همسایه هامون و دیدم که داشتن در و باز میکردن. باید یه جوری مهارشون میکردیم. به جون وو گفتم بریم پشت بوم و اونجا سر و صدا کنیم تا از پله ها بیان بالا. تنها راهمون پله های بیرون بود برای همین از همونا استفاده کردیم و رفتیم پشت بوم. ولی.. ولی قبل از اینکه برسیم اونا در راهرو رو باز کرده بودن و یکیشون اومده بود بیرون. "
نگاهی به عروسش و سو مان انداخت. نفسش را بیرون داد و گفت" اونا میخواستن جلوشون و بگیرن. برای همین آلوده شدن. "
جیسو خودش را به تیانگ چسباند تا از زن دوری کند.
بو هیون ادامه داد" ما تونستیم بکشونیمشون بالا ولی... ولی باهاشون درگیر شدیم و... "
سرش را بالا آورد و با ناراحتی گفت "ما هممون آلوده ایم."جهیون از روی مبل بلند شد" برای چی دعوتمون کردی اینجا؟ "
زن نگاهی به خانواده اش انداخت و بلند شد " ما... ما امیدوارم بودیم شاید... شاید بتونید مین جو رو با خودتون ببرید. آقا... خواهش می کنم. اون مبتلا نشده. معلوم نیست چه اتفاقی برای ما می افته... ولی... خواهش می کنم... خواهش میکنم دخترمو نجات بدین. "
جهیون با ناباوری نفسش را بیرون داد. بچه ها سرعتشان را کم میکردند و به مراقبت خیلی زیاد احتیاج داشتند.
جونگ وو کنار همسرش ایستاد" میدونم درخواست زیادیه... ولی ما هرچیزی داریم بهتون میدیم. کل آذوقه مون رو. خواهش می کنم آقا... خواهش می کنم یه شانس برای زندگی بهش بدین."
جیسو نگاهی به فرمانده شان انداخت " اون فقط یه بچه است. میتونیم مراقبش باشیم."
جهیون پوفی کشید و به سمت اتاق مین جو رفت. در را باز کرد و رو به لوکاس که داشت برگه ای را میدید گفت" بچه رو چک کن. مطمئن شو بیمار نیست. "
لوکاس با تعجب او را نگاه کرد و بعد سر تکان داد.جهیون به سالن برگشت و به طرف لیسا گفت" مراقبشون باش. "
دختر سر تکان داد. جهیون دستی لای موهایش کشید و با عصبانیت نفسش را بیرون داد. اصلا برای چی به اینجا آمده بودن. اگر هرکدام از آنها همین الان تبدیل میشد چی؟ باید جلوی اعضای خانواده اش به او شلیک میکرد؟وقتی کسی بازویش را گرفت، بالاخره دست از فکر کردن برداشت و سرش را برگرداند.
رزی آرام گفت "لوکاس مین جو رو چک کرد. اون سالمه. هیچ جاش و نه گاز گرفتن نه ناخن کشیدن."پسر نفسش را بیرون داد و به زمین چشم دوخت. خب، حالا چی؟ باید او را با خودشان میبردند؟ او همین حالا هم به یوتا قول داده بود مراقب خواهرش باشد. به رزی قول داده بود او را زنده نگه میدارد. حالا باید به این خانواده هم قولی میداد؟ اصلا از کجا میدانست میتواند به این قول هایش عمل کند؟ همین حالا هم همه چیز برایش سخت بود. میتوانست سختی بیشتری را تحمل کند؟
دختر آستینش را کشید و به او لبخندی زد " ما با خودمون میبریمش مگه نه؟ اون فقط یه بچه است. صداهاتون رو شنیدم. اون آدما همشون بیمارن. به زودی میمیرن و مین جو رو تنها میزارن. اگه با ما نیاد... اینطوری میمیره."
جهیون به دختر نگاه کرد. باید چه میگفت؟ که بردن بچه ای کوچک ریسک همه چیز را بیشتر میکند؟ که نباید او را با خودشان ببرند؟ اصلا میتوانست همچین چیزی را بگوید؟میتوانست به او نه بگوید؟
چشمانش را از دختر گرفت و دستی روی صورتش کشید. سر تکان داد و آروم گفت" خیل خب. میبریمش."
رزی لبخندی زد و دست هایشان را درهم قفل کرد. جهیون نگاهی به لی هی انداخت و گفت " بهتره دخترت تا فردا صبح که داریم حرکت میکنیم آماده باشه."
زن دستش را روی دهانش گذاشت و با خوشحالی سر تکان داد.عالی شد. حالا بچه داری هم توی لیست وظایفشان میرفت.
........
شما بودید بردن بچه رو قبول میکردین؟ 🧐
این کاور و بیشتر دوست دارین یا قبلی رو؟
عکس مین جو رو هم اون بالا گذاشتم
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...