قسمت بیست و نهم
تنها صدایی که شنیده میشد، صدای حرف زدن رزی و جنی درباره تقریبا همه چیز بود.
جیسو سرش را روی شانه تیانگ گذاشته و خواب بود.
جهیون پایش را روی گاز گذاشت. در جاده اصلی بودند. گهگاهی ماشین هایی که به حال خود رها شده بودند، دیده میشدند.
یوتا که کنار جهیون نشسته بود؛ خمیازه ای کشید.جهیون نگاهی به او انداخت " باید دیشب که گفتم خودم نگهبانی میدم حرفمو گوش میکردی."
یوتا نفسش را بیرون داد "تو چجوری خسته نمیشی؟ یعنی واقعا الان خوابت نمیاد؟"
پسر بزرگتر خندید.صدای خنده هایش با دیدن جاده از بین رفت.
ماشین متوقف شد و جنی و رزی ساکت شدند.
یوتا با دیدن صحنه روبرویش لعنتی فرستاد.
تیانگ کمی سرش را جا به جا کرد تا بفهمد مشکل چیست.وسط جاده پر از ماشین بود. انگار همه در ترافیکی مانده بودند و بعد از مدتی بیخیال ماشین ها شده بودند تا پیاده فرار کنند.
راه کاملا بسته شده بود.جهیون دستی لای موهایش کشید "باید پیاده شیم." و از ماشین پیاده شد.
_ به نظرت میتونیم تکونشون بدیم؟
یوتا سر تکان داد "شاید بعضی هاشون سوئیچ داشته باشن و حرکت کنن، ولی فکر نمیکنم بتونیم راهمون رو باز کنیم." تیانگ کنار آنها آمد " الان باید چیکار کنیم؟"جهیون نفسش را بیرون داد و رو به گروهش گفت" فعلا تو ماشینا دنبال هرچیز به درد بخور بگردین. زیاد هم از هم دور نشین. مطمئن شین اگه ماشینا بنزین دارن بردارین. تو گروه حرکت کنین. جیسو و تیانگ باهم برید. لوکاس، تو با جنی و یوتا برو. من و رزی هم جلوتر از بقیه حرکت میکنیم."
همه سر تکان دادند.جهیون اسلحه اش را بالا برد و راه افتاد. رزی درست پشت سرش راه میرفت. وقتی به هیوندایی مشکی رنگ رسیدند؛ رزی آستین پسر را کشید. جهیون ایستاد. باید بنزین ماشین را خالی میکردند.
کمی آنطرف تر لوکاس که کنار جنی راه میرفت؛ با صدایی از جا پرید. جنی به پسر که خودش را پشت او قائم کرده بود، چشم غره ای رفت.
یوتا چاقویش را درآورد و از شیشه که کمی پایین آمده بود، به سر مرده ای که لوکاس را ترسانده بود، ضربه زد. سپس نگاهی به اطرافش انداخت. جیسو و تیانگ کمی آنطرف تر کنار سوناتایی ایستاده بودند. جهیون و رزی ولی جلوتر رفته بودند. یوتا نفسش را بیرون داد. وقتی خالی کردن بنزین این ماشین را تمام میکرد؛ خودش را به جهیون میرساند.
رزی کیف کمک های اولیه را از ماشین درآورد و کنار جهیون که مشغول جمع کردن بنزین بود، ایستاد. پسر سرش را بالا آورد و لبخندی به رزی زد. بطری بزرگی از بنزین دستش بود. بهتر بود فعلا به همینقدر بنزین اکتفا کنند و قبل از تاریکی هوا وارد شهر شوند. ناگهان حرکت چیزی را پشت ماشین ها دید. دوربین اسلحه اش را بالا برد تا بهتر ببیند.
_ خدای من...
رزی با نگرانی سرش را چرخاند"چی..."
جهیون دست دختر را گرفت و او را به سمت ونی که طرف راستشان بود کشاند.
_ برو بالا.هردو سوار ون شدند. جهیون در ماشین را قفل کرد. رزی با شنیدن صدای قدم، به پنجره نگاه کرد "جهیون..."
پسر او را از کنار پنجره عقب کشید و کنار خودش روی زمین نشاند. دختر با نگرانی به او نگاه کرد "اونا خیلی زیادن..."
جهیون دستش را دور شانه دختر انداخت "اتفاقی نمی افته."
_ ولی... پس بقیه چی میشن؟... نباید بهشون هشدار بدیم؟جهیون نفسش را با عصبانیت بیرون داد. انقدر شوکه شده بود که پاک یادش رفته بود. دستش را به سمت اسلحه اش برد. نه، نمیتوانست شلیک کند. کوچکترین صدا یا حرکتی توجه مرده ها را به ماشین جلب میکرد. صدای خرخرشان از بیرون شنیده میشد. جهیون نمیتوانست روی جان رزی ریسک کند.
به دختر که هربار یکی از آن مرده ها خودش را به ماشین میکوبید؛ میلرزید؛ نگاه کرد. دختر را بغل کرد. رزی سرش را بین بازوهای او پنهان کرد.
جهیون زیر گوش او زمزمه کرد "اتفاقی نمیافته. اونا حالشون خوبه. میتونن مراقب خودشون باشن."
نفسش را بیرون داد و در دل دعا کرد حرف هایش درست از آب دربیاید.
....
شما اگه جای جهیون بودین چیکار میکردین؟ 🤔
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...