Lisa

141 37 1
                                    

قسمت هجدهم
جهیون اطرافش را نگاه کرد. نیمی از خانه یک طبقه ریخته بود و لیسا در آن قسمتی زندگی می‌کرد که هنوز سقف داشت.
دختر سه لیوان چای را روی میز چوبی گذاشت و روبروی آنها نشست.
رزی با خوشحالی دستانش را دور لیوان حلقه کرد تا گرمای آن را به خودش منتقل کند.
جهیون ولی شروع به سوال پرسیدن کرد "تنها زندگی میکنی؟"
لیسا سر تکان داد.
_ از اولش... تنها بودی؟
رزی با نگاهی منتظر به دوست جدیدشان نگاه کرد.
لیسا نفسش را بیرون داد "میدونم آخر دنیا است ولی بازم مودبانه نیست میزبانت رو سوال پیچ کنی."
جهیون سر تکان داد " آره ولی همونجوری که گفتی، آخر دنیا است. با ادب بودن قرار نیست نجاتمون بده."
لیسا چشم غره ای به او رفت "هم خونه ایم یه ماه پیش مرد. باهم این چند سال رو گذروندیم. و حالا... دیگه تنهام. "
رزی با ناراحتی به او نگاه کرد" به خاطر هم خونت متاسفم."
لیسا سر تکان داد و جرعه ای از چایش را نوشید.
_ از حالا به بعد چیکار میکنی؟
دختر شانه بالا انداخت و در جواب جهیون گفت" وایمیستم تا زمان مرگم برسه تا دوباره بتونم "سو مین" رو ببینم. "
جهیون سرش را پایین انداخت. سومین احتمالا برای دختر بیشتر از فقط هم خونه ای بوده.
رزي که حرف دختر را شوخی فرض کرده بود لیوانش را بالا برد " ما داریم میریم به یه اردوگاه. میخوای باهامون بیای؟"
جهیون با ناباوری به او نگاه کرد" رزی... قرار نیست هرکسی که سر راهمون دیدیم و با خودمون برداریم ببریم."
_ ولی خودت گفتی نجات آدما مهمه. تازه کلی آدم پشت اون دیوار بودن. حالا یکی دیگه هم باشه که چیزی نمیشه.
جهیون سرش را با دست گرفت و زمزمه کرد" وای خدای من..."
لیسا لبخند کمرنگی زد و به رزی گفت" تو خیلی مهربونی. از لطفت ممنونم ولی میخوام همینجا بمونم. "
جهیون سرش را بالا آورد "میدونی نزدیکی اینجا یه گروه بزرگ از مریضا هست؟ دیر یا زود مرده های این اطراف زیاد میشه. تنهایی نمیتونی از پسشون بربیای."
لیسا نفسش را بیرون داد "مهم نیست. اونقدر ها هم از زندگی کردن خوشم نمیاد. "و لیوانش را سر کشید.
رزی با ناباوری به او نگاه کرد. چه اتفاقاتی برایش افتاده بود که نسبت به زندگی انقدر بی شوق بود؟
دستش را روی دست لیسا که روی میز بود گذاشت" احتمالا این فکرا به خاطر اینه که تنهایی. اگه با ما بیای هم میتونی زنده بمونی هم کلی آدمای جدید ببینی. میتونی یه زندگی داشته باشی."
لیسا با مهربانی دست رزي را از روی دستش برداشت "ممنونم رزی . ولی این انتخاب منه."
لیسا از پشت میز بلند شد "میتونید شب همینجا بخوابید. پتو روی میز هست. "
و به سمت اتاقش رفت.
                        ...................
رزی کمی با فاصله کنار جهیون دراز کشید و پتوی دو نفره روی خودشان انداخت.
به سقف خانه خیره شده بود که دستی دورش حلقه شد.لبخند ریزی زد و به جهیون اجازه داد او را نزدیک خودش بکشد.
زیر چشمی نگاهی به پسر انداخت و در دل خدارا شکر کرد که چشمانش بسته است و قرمز شدن صورتش را نمی‌بیند.
بعد از شبی که جهیون او را بوسیده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و حالا رزی می‌توانست در آرامش از کنار او بودن لذت ببرد.
جهیون بدون اینکه چشمانش را باز کند پرسید " چرا نمیخوابی؟"
رزی به او نگاه کرد "تو که چشمات بسته است. ازکجا میفهمی بیدارم یا خواب؟"
پسر چشمانش را باز کرد "وقتی خوابی خیلی آروم نفس میکشی. و الان آروم نفس نمی‌کشیدی."
دختر با تعجب پرسید "یعنی از روی نفس کشیدن مردم میفهمی خوابن یا بیدار؟"
جهیون رزی را بيشتر به خود فشورد "محض اطلاعت یه هفته است داری بغل من میخوابی. معلومه که از طرز نفس کشیدنت میفهمم خوابی یا بیدار. "
رزی سرش را پایین انداخت و سعی کرد به ناگهانی داغ شدن تمام بدنش بی اعتنا باشد.
جهیون با دیدن رزی خجالتزده، خنده ای کرد و چانه دختر را گرفت. صورتش را بالا آورد. بوسه ای روی لب هایش زد و گفت" حالا نگفتی چرا نمیخوابی. "
دختر که حالا از قبل هم قرمز تر شده بود گلویش را صاف کرد "من.... فقط داشتم به لیسا فکر میکردم. به نظرم... هیچ کس حقش نیست اینطوری تو تنهایی زندگی کنه و تنها هم بمیره."
جهیون از سر عادت شروع به نوازش کردن موهای دختر کرد "این تصمیم خودشه. ما که نمیتونیم به زور ببریمش."
رزی آب دهانش را قورت داد و به چشمان پسر نگاه کرد" ولی اگه تصمیش اشتباه باشه چی؟ "
نگاهش را پایین انداخت ادامه داد" اون موقع که اومدم پشت دیوار... فکر می‌کردم مهم نیست اگه با مامانم بمیرم... فکر کردم... نمیخوام بدون اون زندگی کنم. ولی... ولی الان که بهش فکر میکنم... از اینکه زنده ام خیلی خوشحالم. من واقعا... واقعا دلم میخواد زنده بمونم. با اینکه دلم برای مامانم تنگ شده... خوشحالم که زنده ام. اون موقع اینو نمیفهمیدم چون عصبانی بودم. ولی اگه... اگه شماها گذاشته بودین با مامانم برم، هیچ شانسی برای زنده موندن نداشتم. "
دختر بغضش را قورت داد و خودش را در آغوش جهیون پنهان کرد.
پسر با فکر کردن به روزی که رزی پشت دیوار آمده بود و تصمیمی که خودش گرفت تا به مادر او شلیک کند؛ آهی کشید.
زیر گوش دختر زمزمه کرد" قرار نیست بمیری. هرطور شده به اون اردوگاه میرسونمت. قول میدم. "
و انقدر رزی را در آغوش گرفت تا بلاخره صدای نفس هایش منظم شد و به خواب رفت.
                    ........
ببخشید این هفته پارت نذاشتم اینترنت نداشتم 🥺🥺

my life for yours | jaeroseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora