Comics

93 35 16
                                    

قسمت پنجاهم
صدای پرنده ای باعث شد دو دختر سرهایشان را بالا بگیرند. جنی دستش را سایبان کرد و با لبخند به پرنده ای که داشت بالای سرشان پرواز می‌کرد، چشم دوخت.
_ بعضی وقتا فکر میکنم پرنده ها واقعا خوش شانسن که مجبور نیستن زندگیشون رو روی زمین و کنار مرده ها بگذرونن.

لیسا نفسش را بیرون داد و سرش را پایین آورد " آره، واقعا خوش شانسن."
و به حرکتش ادامه داد.

برعکس او که بدون هیچ حرکت اضافه ای فقط به جلویش نگاه می‌کرد؛ جنی مدام اینطرف و آنطرف میرفت و همه جای خیابان را از نظر میگذراند.

وقتی لیسا احساس کرد جنی پشت سرش نیست، متوقف شد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد.

با دیدن دختر که جلوی فروشگاهی متوقف شده بود، نفس راحتی کشسد و گفت "آهای، نمیخوای بیای؟"

جنی بدون اینکه نگاهش را از فروشگاه بردارد، جواب داد "به نظرت چندتا مرده این تو هست؟"
دختر شانه بالا انداخت "نمیدونم. و نمیخوامم که بدونم. زود باش باید برگردیم."

جنی بالاخره به سمت او برگشت و با چشمان زیبایش به او خیره شد " این یه فروشگاه کوچیک کمیک و سرگرمیه. فکر نمی کنم توش مرده ای باشه."

لیسا ابرو بالا انداخت" نگو که میخوای بریم اون تو..."

جنی لبخندی زد و به طرف او دوید. بازویش را گرفت و با چشمانش به او التماس کرد "خواهش میکنم. اگه قراره چند روز بمونیم حداقل باید یه کاری برای انجام دادن داشته باشیم. "

دست دختر را تکان داد و صدایش را نازک کرد "لطفا،لطفا، لطفا... "

لیسا چشمانش را در کاسه چرخاند و سعی کرد نگاهش را از او بگیرد،هرچند نتوانست از آن چشم هایی که با التماس به او خیره شده بودند دل بکند.

جنی دختر زیبایی بود. خب، خیلی زیبا. شاید زیباترین دختری که لیسا در زندگی اش دیده بود. همه چیز درباره او زیبا بود. جوری که حرف می‌زد، جوری که همیشه تلاش می‌کرد مفید باشد، جوری که همیشه باعث خنده دیگران (و مخصوصا لیسا) میشد و...

لیسا چشم هایش را و باز و بسته کرد و بالاخره سرش را برگرداند "خیل خب... میریم و زود برمیگردیم."

جنی که تقریبا مطمئن بود لیسا همچین اجازه ای نمی‌دهد، با ناباوری خندید. روی پاشنه پاهایش بلند شد و دستانش را دور گردن لیسا حلقه کرد.

_ خدای من... ممنونم... فکر کردم امکان نداره قبول کنی.
لیسا لحظه ای خشکش زد. از کی تا حالا مردم انقدر راحت همدیگر را بغل می‌کردند؟

و از کی تا حالا لیسا به خاطر اینکه یک نفر بغلش کرده تپش قلب می‌گرفت؟

گلویش را صاف کرد. یقه جنی را گرفت و او را عقب کشید.

جنی سرخ شد و سرش را پایین انداخت "متاسفم... فقط... فقط یکم زیادی خوشحال شدم."
لیسا نگاهش را از او گرفت "آره خودم فهمیدم."

و به سمت فروشگاه حرکت کرد "از کنارم تکون نخور. فهمیدی؟"
جنی محکم سر تکان داد و با فاصله کمی پشت لیسا حرکت کرد.

دختر شمشیر به دست با لگدی در فروشگاه را باز کرد و وارد تاریکی شد. چند لحظه ای همانجا ماندند تا چشمانشان به تاریکی عادت کند. بعد لیسا قبضه شمشیرش را به دیوار کوبید. وقتی هیچ صدایی شنیده نشد، هردو وارد شدند.

لیسا جعبه ها و وسائلی که پشت پنجره ها بودند را تکان داد تا نور وارد فروشگاه شود.
جنی هم با خوشحالی چرخی  برداشت و به طرف قفسه ها دوید.

لیسا سعی کرد دنبالش برود ولی جنی مدام اینطرف و آنطرف میدوید و بعد از مدتی لیسا بیخیال دنبالش دویدن شد.

درعوض به طرف قفسه ژانر ترسناک رفت.
دستش را بین کتاب ها چرخاند و چندتایی را بیرون کشید. مشغول بررسی یکیشان بود که صدای جیغ آشنایی بلند شد.

کتاب ها از دستش افتادند. آب دهانش را قورت داد و به سمت صدا دوید.

_ لیسااااا
جنی فریاد زد و به قفسه ها چنگ زد. مرد مرده مچ پایش را گرفته بود و مدام دهانش را باز و بسته می‌کرد.

جنی بغضش را شکست و کتابش را لای دهان او فشار داد. سعی کرد مچش را آزاد کند ولی تمام بدنش از ترس بی حرکت شده بود.

مرده با چشمان سفیدش به او خیره شده بود. بالاخره موفق شد کتاب را از دهانش دربیاورد و دندان هایش را به دختر نشان بدهد.

جنی جیغ کشید و پایش را تکان داد. مرده دهانش را به طرف مچ جنی برد و بعد خون به همه جا پاشید.

جنی چشمانش را بست و با گریه منتظر مرگش ماند.

_ جنی... خدای من... جنی...
چشمانش را باز کرد و صورت نگران لیسا را دید. سر مرده کمی آنطرف تر افتاده بود.

نگاهی به مچ پایش که زخمی رویش نبود انداخت و صدای هق هق اش بلند شد. خودش را در آغوش لیسا انداخت و لباس او را فشورد.

لیسا دستانش را دور او حلقه کرد و سرش را به سینه اش چسباند"دیگه تموم شد. تموم شد. من پیشتم."

موهای دختر را نوازش کرد و نفس راحتی کشید. امکان نداشت بزارد اتفاقی که برای سومین افتاد تکرار شود. اجازه نمی‌داد اتفاقی برای جنی بیفتد.
                     .........
اینجا خوره ی کتاب داریم؟ 🤔
من خودم هستم 🖐🏼🙂
اگه شما هم هستین کتاب مورد علاقه تون چیه؟

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now