قسمت چهل و سوم
جهیون جلو حرکت میکرد. فاصله فروشگاه تا مغازه ای که آنجا اتراق کرده بودند به اندازه پیاده روی ای ده دقیقه ای بود.جهیون اسلحه اش را بالا برد و از دوربین به داخل فروشگاه خیره شد. درهای شیشه ای شکسته بودند و قفسه های نزدیک در افتاده بودند. همه این ها نشان میداد آدم های زیادی وارد فروشگاه شده اند و جهیون امیدوار بود این هم آدم خارج هم شده باشند.
نفسش را بیرون داد و نگاهی به لیسا انداخت. سپس وارد فروشگاه شد. از بین خورده شیشه ها رد شدند. نه صدایی میشنیدند و نه مرده ای دیده میشد.
لیسا زمزمه کرد "اونجارو."
جهیون برگشت و به پله برقی ای که به طبقه زیرزمینی میرسید؛ چشم دوخت.
_ به نظرت... ممکنه آدما اونجا قائم شده باشن؟ یا ممکنه چیزی از اونجا پیدا کنیم؟
پسر نفسش را بیرون داد گفت " اگه کسی اونجا پنهان شده باشه دیگه زنده نیست. با توجه به وضع درآ و قفسه ها به اینجا حمله شده. حالا خدا میدونه آدم بودن یا مرده."لیسا شمشیرش را بالا نگه داشت و به اطرافش نگاه کرد "یعنی قرار نیست بریم پایین و سر و گوش آب بدیم؟"
جهیون نگاهی به او انداخت "اصلا به حرفام گوش دادی؟ ممکنه کلی مرده اون پایین باشه. "
لیسا نفسش را بیرون داد" و ممکنه کلی از لوازمی که نیاز داریم هم اونجا باشه."سپس قبل از اینکه منتظر حرفی از جهیون بماند؛ به طرف پله ها رفت.
_ من که چیزی نمیبینم.
جهیون کنار او ایستاد "این که چیزی نمیبینی به این معنی نیست که چیزی اونجا وجود نداره. "لیسا نیشخندی زد "فقط یه راه برای فهمیدنش وجود داره. "
و پایش را روی اولین پله گذاشت. جهیون چشمانش را در کاسه چرخاند و پشت سر دختر راه افتاد.نصف پله ها را رفته بودند که بالاخره صداهای ضعیفی به گوششان رسید. مطمئنا صدای آدم نبود.
لیسا پایش را روی زمین گذاشت و چند ثانیه ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. لامپ ها شکسته بودند و تنها منبع نور از بالای پله ها بود.
جهیون گوش هایش را تیز کرد و گفت "اگرم چیزی اینجا باشه نمیتونیم پیداش کنیم. من که هیچی نمیبینم..."
لیسا با روشن کردن چراغ قوه اش پسر را ساکت کرد. و بعد به راه افتاد.جهیون پوفی کشید و دختر را دنبال کرد. لیسا نور کم چراغ قوه را روی قفسه ها انداخت. بیشترشان خالی بودند.
صدای خرخری باعث متوقف شدن هردویشان شد. لیسا خواست چراغ قوه را به سمت صدا بگیرد ولی جهیون مانع از این کار شد و زمزمه کرد " صداش کم و زیاد نمیشه. یه جا گیر افتاده."
_ از کجا میدونی یه دونست؟
با بلند تر شدن صدا، جهیون چراغ قوه را خاموش کرد "خب، مثل اینکه یه دونه نیست. زود باش باید بریم."لیسا بدون هیچ اعتراضی سر تکان داد. جهیون اولین قدمش را به سمت پله برنداشته بود که صدای ترک چیزی سکوت را شکست.
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...