قسمت نوزدهم
رزی جرعه ای از نسکافه اش نوشید و به لیسا که داشت به گلدان هایش آب میداد؛ نگاه کرد.
گل تقریبا خشک شده بود. فقط چند برگ سالم رویش داشت. ولی لیسا فکر میکرد شاید هنوز شانسی برای گیاه مانده باشد.
جهیون اسلحه اش را برداشت و از لیسا پرسید " میخوام برم ماشین رو بیارم. اشکالی نداره رزی اینجا بمونه؟"
لیسا بدون اینکه به سمت آنها برگردد گفت " هیچ اشکالی نداره."
جهیون تشکر کرد. به سمت رزی رفت. پیشانی اش را بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد "زود برمیگردم."
دختر با لبخند سر تکان داد و بیرون رفتن جهیون را تماشا کرد.
_ شماها قبل از این اتفاقات هم باهم بودین؟
رزی به طرف لیسا برگشت "نه."
لیسا بالاخره دست از سر گلدانش برداشت و پشت میز نشست "به هر حال امیدوارم بتونین جایی که دنبالشین رو پیدا کنین. "
و گازی به نون تستش زد.
رزی زیر چشمی او را زیر نظر گرفت. میخواست آخرین تلاشش را برای عوض کردن نظر لیسا بکند.
_ میدونی.... منم مادرم رو تازه از دست دادم.
لیسا سرش را بالا آورد "متاسفم."
_ گازش گرفته بودن. میخواستم تا آخرین روز باهاش بمونم. برام مهم نبود اگه بمیرم. فکر میکردم بدون اون زندگی برام معنی نداره.
لیسا چشمانش را در کاسه چرخاند " بعد اون پسره رو دیدی. عاشقش شدی و با خودت فکر کردی زندگی اونقدر ها هم بد نیست و تو هم میتونی بدون مادرت زندگی کنی."
رزی لبخند غمگینی زد "فهمیدم دلم میخواد زنده بمونم."
لیوانش را روی میز گذاشت و ادامه داد " کارای زیادی هست که نکردم و چیزای زیادی هست که ندیدم. مهم نیست اگه دنیا به آخرش رسیده و هیچی قرار نیست مثل قبل شه؛من میخوام زنده بمونم و زندگی کنم. چون این کاری بود که مامامانم هم دوست داشت انجام بدم. خودش بهم گفت. دلش میخواست به جای انجام کاری که از روی خشم، ناراحتی یا ترس باشه؛ زنده بمونم. احتمالا سو مین هم همینو برای تو میخواد. "
لیسا با شنیدن آن اسم سرش را بالا آورد" من عاشقش بودم. اون تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم. بدون اون... دیگه هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم "
رزی نگاهش را به دختر دوخت" باید یه شانس به خودت بدی تا بتونی یه دلیل دیگه پیدا کنی."
لیسا نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزند " مطمئنید چیزی نمیخواید بهتون بدم؟ همه این غذاها برای یه نفر زیاده. حداقل میتونید یکم آب با خودتون ببرید. "
دختر بزرگتر سر تکان داد" نه ممنون. اونا برای توئه."
صدای ضربه زدن به در شنیده شد. لیسا شمشیرش را برداشت و در را باز کرد.
جهیون وارد خانه شد و گفت "میتونیم بریم. "
رزی سر تکان داد. از جایش بلند شد و لیسا را در آغوشش کشید" امیدوارم یه روز دوباره ببینمت. وقتی حالت خوب شده و فهمیدی دوست داری زندگی کنی. "
او را رها کرد. لبخندی زد و از در بیرون رفت.
جهیون خواست پشت سر او بیرون برود که لیسا صدایش کرد "آهای! "
پسر به طرف او برگشت. بطری آبی که به هوا پرت کرده بود را گرفت.
لیسا گفت" لازمتون میشه. من به اندازه خودم همه چی دارم. "
جهیون سر تکان داد" ممنون. "
خواست برود. ولی قبلش به طرف دختر برگشت و گقت "قبل از این اتفاقات اینجا زندگی میکردی نه؟ پس این شهر رو میشناسی."
لیسا سر تکان داد.
جهیون ادامه داد"داریم میریم به شهرکی که شمال شهره. یا به زندانی که نزدیکشه. معلوم نیست مدام از جاده حرکت کنیم. احتمالا مجبور میشیم زیاد تو شهر بیایم. ولی... امیدوارم بتونی پیدامون کنی و باهامون بیای. به خاطر آب و بنزین هم ممنونم. "
در را پشت سرش بست و لیسا را تنها گذاشت.
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...