Yuta's Jurney

103 39 9
                                    

قسمت چهل و یکم
جهیون کوله ها و ساک را داخل ماشین گذاشت. جنی روی تخته سنگی نشسته بود و به موتور لیسا خیره شده بود.

وقتی لیسا از کنارش رد شد؛ دختر آستینش را کشید. آب دهانش را قورت داد و روبه دختر شمشیر به دست گفت " میشه... میشه یه روز به منم یلد بدی موتور برونم؟"

لیسا شانه بالا انداخت "اگه بخوای میتونی همین الانشم سوار شی. ولی من معلم صبوری نیستم. پس بهتره اگه میخوای موتور سوار شی پشتم بشینی تا اینکه ازم بخوای یادت بدم."

جنی نگاهی به جیسو که کمی آنطرف تر ایستاده بود انداخت. دختر بزرگتر نگاهی به لیسا انداخت" اگه قول بده دفعه بعد که از موتورش پیاده میشی، سالم پیاده شی؛ پس به نظرم ارزشش و داره. "

جنی سر تکان داد و از جایش بلند شد تا دنبال لیسا برود. درواقع همین را می‌خواست. می‌خواست مجبور نباشد داخل ماشینی بشیند که برادرش دیگر آنجا نبود.

جهیون نفسش را بیرون داد و در ماشین را باز کرد. تیانگ جای یوتا نشسته بود. قرار نبود دیگر دوستش را ببیند.

دستی لای موهایش کشید و سوار شد.
کمی آنطرف تر لیسا کلاه کاسکتش را به جنی داد.
_ پس خودت چی؟
دختر لبخند زد "تو بیشتر از من نیاز داری. من کله ام از سنگه."

جنی سعی کرد بخندد ولی نتوانست. پشت لیسا سوار موتور شد.
_ محکم کمرمو بگیر. تو که نمیخوای وسط راه بیوفتی؟
آرام سر تکان داد و دستانش را دور لیسا حلقه کرد. انقدر محکم که فکر کرد لیسا اعتراض می‌کند. ولی دختر هیچی نگفت. جنی هم سرش را به کمر دختر تکیه داد. برای آخرین بار به پیغام برادرش چشم دوخت و بعد حرکت کردند.

                             ........
پسر به خواهرش که روی موتور سوار شد نگاه کرد. سعی کرد ریزش اشک هایش را کنترل کند تا بتواند چشمانش را تا آخرین لحظه روی خواهرش نگه دارد. به موهای بلند و قهوه ایش که وقتی بچه بودند برایش شانه می‌کرد، به چشم های درشت وخوش رنگش که حالا پر از اشک بودند و به صورت دوست داشتنی اش نگاه کرد تا تمام جزئیات را به خاطر بسپارد.

پشت درختی پنهان شده بود. از همان موقع که جنی بیرون آمد و اسمش را فریاد زد، تا زمانی که از دست جهیون فرار کرد و لیسا پیدایش کرد؛ همه را پنهانی دیده بود.

از دور مراقب همه شان بود. ولی جرئت نکرد جلو برود. میدانست اگر اجازه دهد جنی یک بار دیگر بغلش کند، دیگر جرئت ول کردن او را نخواهد داشت.

وقتی موتور حرکت کرد و از نظرش دور شد؛ بالاخره به اشک هایش اجازه ریختن داد.
دیشب، وقتی جهیون گفته بود زمان تبدیل شدنش معلوم نیست؛ فهمید باید برود. حاظر نبود جان خواهرش یا هرکس دیگری را به خطر بیاندازد.

روی زمین زانو زد و چاقویش را درآورد. چندبار پلک زد تا تاری چشمانش از بین برود. نفسش را بیرون داد و به اولین باری که خواهر کوچکش را در آغوش گرفته بود فکر کرد. به اولین باری که خانواده کوچک چهار نفره شان به پیک نیک رفتند و عکس گرفتند. با یادآوری بهترین خاطراتش لبخندی زد و به چاقوی دستی اش خیره شد. جسم سردش را به طرف گردنش برد. در ارتش تعلیم دیده بود و به خوبی می‌دانست به کجا ضربه بزند تا بدون وقفه قلبش از تپیدن دست بردارد.

چشمانش را بست. حالا زمانش بود پیش مادر و پدرش برود.
           
اگه می‌تونستین یکی دیگه رو به جای یوتا بکشین و اون و زنده نگه دارین کی رو می‌کشتین؟

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now