Deal

129 33 14
                                    

قسمت بیست و هفتم
جهیون دستی لای موهای خیسش کشید و اولین نفر وارد سالن شد.

جنی و رزی سرهایشان روی هم بود و خوابیده بودند.
لوکاس با دیدن آنها آهی کشید "خدای من... ببین کی هارو گذاشته بودیم مراقب در باشن!"

جیسو به طرف او برگشت "بهشون گفتم اشکال نداره بخوابن. به هر حال قرار بود اگه اتفاقی افتاد هم فرار کنن!"
یوتا ابرویش را بالا انداخت "و کی همچین قراری گذاشته؟"
جیسو با لبخندی جواب داد " خودشون دوتا باهم. بهم گفتن اگه ی مرده از اون در بیاد بیرون، از ترس فرار میکنن."
جهیون و یوتا خندیدند.

یوتا خواست کتش را دربیاورد و روی جنی بیاندازد که جهیون گفت" باید بیدارشون کنی. میخوایم غذا بخوریم."
یوتا کتش را دوباره پوشید و به سمت جنی رفت تا بیدارش کند.

جهیون به سمت آذوقه شان رفت. اگر خودش و رزی بودند تا دو هفته دیگر آذوقه داشتند؛ ولی حالا...

پسر سعی کرد به شاید ها و ولی ها فکر نکند. سه کنسرو ماهی تن و یک کنسرو نصفه ماهی تن را برداشت. یکی را به طرف تیانگ و دیگری را به طرف یوتا پرت کرد.

کنسرو نصفه را هم به لوکاس داد. سپس روی زمین نشست. رزی خواب‌آلود که داشت چشمانش را می‌مالید؛ کنار جهیون نشست و خودش را بغل کرد.

جهیون سرش را بالا برد و در جواب صورت های پرسشگرانه گفت "هردو نفر یه کنسرو. اینطوری میتونیم تا آخر هفته دووم بیاریم. توی یخچال هم هشت تا بطری آب داریم. هرکس ی بطری داره که باید تا آخر هفته ازش استفاده کنه."
لوکاس آهی کشید و روی زمین نشست.
دیگران هم نشستند تا مشغول خوردن شوند.

                         ..... .............
جهیون گذاشت رزی آخرین تکه کنسرو را بخورد. با اینکه کت لی تنش بود؛ هنوز داشت میلرزید.

پسر کتش را درآورد و روی شانه های آن او انداخت.

دختر سرش را بالا برد. می‌دانست تعارف کردن فایده ای ندارد. جهیون قرار نبود کت را پس بگیرد. پس لبخندی زد و تشکر کرد.

پسر به او لبخندی زد و به طرف دیگران برگشت. وقتی مطمئن شد همه غذایشان را خورده اند؛ گلویش را صاف کرد و گفت "باید درباره یه سری چیزا حرف بزنیم. اگه بخوایم زنده بمونیم، باید بیشتر همدیگر رو بشناسیم و هرکس باید وظایفی رو انجام بده."
هر شش نفر به او خیره شدند تا حرف بزند.

_ اول باید بدونم کدوماتون میتونین شلیک کنین. جوری که گلوله ای هدر نره.
یوتا نگاهی به دوستانش انداخت و گفت "من و تیانگ تیراندازی مون خوبه. جیسو هم تو این مدت یادگرفته از اسلحه استفاده کنه. ولی مطمئن باش دلت نمیخواد دست جنی و لوکاس اسلحه بدی! احتمالا به جای مرده ها یا خودشونو ناکار میکنن یا مارو."

جیسو خندید و جنی برادرش را نیشگون گرفت "حالا انقدرا هم که تو میگی بد نیستم. "

جهیون سر تکان داد" خیل خب، پس ما چهار نفر داریم که باید با خودشون اسلحه حمل کنن. رزی و جنی دوتا کوله هارو با خودشون میارن و لوکاس هم ساک رو. "
همه سر تکان دادند.

جهیون ادامه داد " قراره بریم سمت شمال. اونجوری که تو اردوگاه برنامه ریزی کرده بودیم؛ با ماشین سه هفته طول میکشه به اونجا برسیم. این درصورتیه که زیاد توقف نکنیم و به مشکلی برنخوریم. ولی من فکر نمی‌کنم کل راه رو بتونیم با ماشین بریم. معلوم نیست بتونیم بنزین پیدا کنیم یا ممکنه جاده مسدود شده باشه و هیچ جوره نتونیم بازش کنیم. پس بهتره از جاده حرکت کنیم و وقتایی که به تجهیزات نیاز داریم، به شهر بیایم. من و رزی شب ها حرکت نمی‌کردیم. ولی حالا که تعدادمون بیشتر شده، بهتره بعضی وقت ها تو شب حرکت کنیم. هرچقدر سرعتمون بیشتر باشه بهتره. "

نفسش را بیرون داد. نگاهش را به دیوار دوخت و گفت" به هر حال وضعیت اردوگاه هیچ وقت ثبات نداره. ممکنه وقتی به شهرک یا زندان رسیدیم؛ هیچ کس اونجا نباشه....کسی میخواد چیزی بگه؟ "

همه سر تکان دادند.
جهیون بلند شد" خیل خب، پس اولین نگهبانی با من. "

یوتا و خواهرش بلند شدند. پسر به طرف جهیون رفت و دستش را روی شانه او گذاشت" چند ساعت دیگه بیدارم کن. شیفت دوم با من. "
جهیون سر تکان داد و به یوتا که با خواهرش نزدیک یک میز دراز کشیدند، نگاه کرد. یوتا خواهرش را در آغوش کشید و دستش را زیر سر دختر گذاشت.

جهیون نگاهش را از آنها گرفت. وقتی بچه بود، برادر او هم همیشه مراقبش بود. وقت هایی که خانه تنها بودند، زمانی که قلدرها سعی می‌کردند به او زور بگویند، یا هر زمان دیگری، برادرش از او مراقبت می‌کرد؛ و جهیون جواب همه آن توجه و مراقبت را با کشتن برادرش به او داد.

گرمایی که به دستش منتقل شد؛ باعث شد از فکر بیرون بیاید.
جهیون به دختری که دستش را گرفته بود، نگاه کرد.
رزی با لبخندی روی صورتش گفت "مراقب خودت باش."

حرف مسخره ای بود. اینطور نبود که جهیون بدون این حرف مراقب خودش نمی‌بود. رزی حتی مطمئن نبود جهیون به مراقب بودن نیاز دارد یا نه. پاسگاه کاملا امن بود و حتی اگر مرده ها دم در جمع می‌شدند؛ نمی‌توانستند وارد شوند.

ولی دختر میخواست چیزی بگوید. هرچیزی. فقط آمده بود تا قبل از خواب با او حرف بزند. مهم نبود درباره چی.
با این فکر ها سرش را پایین انداخت و گفت "شب به خیر."

جهیون سرش را پایین برد و لب های دختر را بوسید. زیر گوشش زمزمه کرد "مراقبم." و کت روی دوش دختر را صاف کرد.

رزی سرش را بالا آورد؛ لبخند ریزی زد و دست پسر را رها کرد  تا قبل از اینکه جهیون متوجه هیجانی  که در دختر ایجاد کرده، بشود؛ از آنجا برود.

با رفتن دختر سکوت پاسگاه را فرا گرفت. جهیون روی صندلی روبروی در نشست و اسلحه اش را کنارش گذاشت تا اولین نگهبانی را بدهد.

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now