❄ Part 26 ❄

441 110 53
                                    

لطفا ووت یادتون نره🌟♡
(متن آخرم لطفا بخونین)

با حال بد از حضور در کلاب و تهوعی که چند دقیقه ای میشد گریبانگیرم کرده بود به دیوار راه رو تکیه زدم. با این اینکه ماه ها از اتفاقی که افتاده بود میگذشت باز هم این فضا باعث ترسم شده بود.
دست چانیول نرم روی گونه ام نشست. بی حال چشمامو باز کردم و به چشمهای نگرانش خیره شدم.
(چانیول واقعا نگران شده بود)

-میخوای برگردیم؟

سرمو به نشانه منفی تکون دادم.چانیول دست به بازوم انداخت.

- پس برو تو ماشین من خودم میرم با شیو صحبت میکنم.

تکیه ام رو از دیوار گرفتم و بازومو از بین انگشتاش خارج کردم.

"نه، میخوام‌ باشم"

با دیدن صورتش که از لجبازیم تو هم رفته بود ناخودآگاه خندم گرفت و تکخندی صدا دار زدم‌.
چانیول که از خنده  بی موقعم همزمان متعجب  و خوشحال شده بود  لبخندی از ته دل روی صورتش نقش بست و ضربه ای روی بینیم زد که لبخندم جمع شد.
اخم شیرینی روی صورتش انداخت و دوباره بازومو گرفت و به سمت خروجی کشید:

-برو تو ماشین به شیو میگم بیاد بیرون، پسره ی لجباز.

بیشتر از این لجبازی نکردم.به خارج شدن از مکانی که یادآور دوران تاریک زندگیم بود احتیاج داشتم.
و لازم بود زمانی که با شیومین صحبت میکنم به دور از استرس و ترس باشم.
در ماشین رو باز کردم و مابین در و ماشین ایستادم.

"اوکی من میشینم؛لطفا برو سریع بیارش"

چانیول به سمت ورودی کلاب رفت که ناخواسته قبل از اینکه داخل بشه صداش کردم‌.

"چانیول؟"

سریع به سمتم چرخید و سوالی بهم نگاه کرد.
و من ابدا عقده نکردم برای جانمی که شاید دوست داشتم بشنوم!

"ممنونم"

دوباره لبخندی روی لبش آمد و چشماش  از فاصله ای نه چندان دوری که بینمون بود با محبت روی هم گذاشته شد و وارد کلاب شد.
داخل ماشین که تمام اتاقکش از بوی ادکلن سردش پر بود نشستم.

ناخواسته تکیه داده بودم به دیواری به اسم پارک چانیول!
براستی آدم ها به یکباره عوض میشوند که حتی فرصتی برای تحلیل پیدا نمیکنی. شاید یک رابطه ی صمیمی یک رابطه عاشقانه و گرم به سرعت رنگ ببازد و متلاشی شود.
و برعکس آن یک رابطه پر نفرت،چشم باز کنی ببینی شده قابل اعتمادترین فردی که تو زندگیت داری.
مطمئنن نمیتونم نگاه عاشقانه ای که چانیول بهم‌ میده رو با عشق متقابل جبران کنم اما نمیدونم...نمیدونم چرا اینقدر جدیدا عاشقانه هاش شیرین شده بود.رنگ نگاهش اعتماد بنفس رفته ام را پر میکرد.

به ورودی کلاب که هنوز چانیول نیامده بود منتظر نگاه کردم.
بی حوصله در داشبورد رو باز کردم که چند وسیله از شلوغی زیاد پایین ریخت.
ماژیک و قاب عینکی که افتاده بود رو خم شدم و برداشتم.دو وسیله رو تو شلوغی محفظه کوچیک ولی پرِ داشبورد انداختم که چشمم به جعبه ای لیزری قشنگی افتاد.
کنجکاوانه به جعبه مکعبی نگاه کردم و یک نیم نگاه به ورودی انداختم تا از نبود چانیول مطمئن بشم.جعبه رو روی پام گذاشتم.
برای اطمینان، آخرین بار به بیرون نگاه کردم و با اشتیاق عجیبی که درونم غوغا کرده بود در جعبه رو برداشتم.
داخل جعبه یک مکعب کوچیک دیگه قرار داشت با پاکتی که رویش چیزی نوشته شده بود.
پاکت رو از جعبه بیرون آوردم.

☃ωiитeя løøνe ☃Where stories live. Discover now