🌛 Part 34 🌜

251 82 15
                                    

نرسیده به کافی شاپ آهنگو قطع کردم و هندزفری ها رو از گوشم بیرون کشیدم.
دستمو بالا آوردم و به بینی سرخ و یخ زدم کشیدم. برای اطمینان از درستی آدرس به تابلوی کافه نگاه کردم.

در کوچیک چوبی بدون هیچ پنجره ای با دیوار های آجری نشان از دنج بودن کافه میداد.
درو هول کوچکی دادم و داخل شدم.
میزها و صندلی های چوبی با بالشتک های بزرگی رویش و دکورِ با تم قهوه ای فضارو به شدت گرم و دلنشین کرده بود.
نیازی به گشتن نبود چرا که پیدا کردنش پشتِ یکی از پنج میز کافه کار دشواری نبود.
قبل از رفتن به سمتش به فضای خالی نگاه کردم که بخاطر تایم ظهر بعید بنظر نمیرسید.
با نگاه منتظری بهم خیره شده بود. به سمت میز حرکت کردم و روی صندلی و بالشتکِ به شدت نرمش فرو رفتم.

هرازگاهی داخل دانشگاه و دورادور باهم رو به رو میشدیم ولی مثل دو غریبه از کنار هم میگذشتیم.
اوایل با خودم فکر میکردم که همصحبت شدن باهاش قراره یکی از سخت ترین کارهای دنیا باشه و مطمئنن از هول لکنت میگیرم ولی الانی که مقابلش نشستم نه تنها هول نکرده بودم و هیچ تشویشی نداشتم که حتی برام اهمیتی هم نداشت و تنها حسی که داشتم کنجکاوی برای فهمیدن دلیلش از این ملاقات بود.

مرد مسن با پولیور قرمز رنگی که ضلع های مشکی داشت کنار میز ایستاد.

× چی میل دارید؟

آیو که گویی مشتری ثابت این کافه ی کوچولو بود لبخندی به مرد زد:

+ همون همیشگی.

مرد با استایل به سمتم چرخید: و شما مرد جوان ؟!

" شکلات داغ لطفا. "

تا آوردن سفارشات جز همان سلامی کوتاه و آهسته ای که بینمون رد بدل شد تو سکوت نشستیم.
ماگ بزرگ شکلات و نسکافه و ظرف کوچیک کیکی شکلاتی روی میز گذاشته شد و مرد با گفتن ' نوش جانی ' پشت بار ناپدید شد.
دستمو دور ماگ پیچیدم و مستقیم بهش نگاه کردم.

" خب...؟! "

آیو با صدام از خلسه بیرون اومد و روی صندلی اش تکونی خورد.

+ خوبی؟

ابرویی از روی تعجب بالا انداختم.

" عاام...آره؟! بعد از تقریبا یکسال، انتظارِ پیامی از طرفت اینقدر ناگهانی نداشتم. کاری از دستم برات بر میاد؟ "

سرشو با ماگ نسکافه اش بند کرده بود و کاملا مشخص بود به دنبال جمله ای برای شروع میگرده.

+ بک...من...

سرشو بالا آورد و بالاخره مستقیم بهم خیره شد.

+ خب راستش گفتم بیای اینجا...چون که...دلم برات تنگ شده بود.

از شوک حرفی که شنیدم همانطور بدونِ ریکشنی بهش خیره موندم.
بعد از تمامی اتفاقات پشت سر گذرونده شده تازه دلش به یاد آورده بود که دلتنگ بشه؟

☃ωiитeя løøνe ☃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora