🍷 part 7 🍷

793 112 78
                                    

ووت یادتون نره ⭐♡

تقه ای به در زد و با اجازه ای که برای ورود گرفت وارد اتاق شد.
سلام نظامی داد و نزدیک میز شد.
صدای پخته ی مرد مسن روبه روش بلند شد:

- من نمیزارم این کارو با خودت کنی پارک

بدون اینکه نگاهشو از روی صورت مرد مسن برداره محکم گفت:

"من تصمیممو گرفتم"

مرد کلافه از لجبازی پسر تشر زد:

- احمق نشو پسر...برو جلوی کسی وایستا اینارو بگو که نمیشناست نه من که شاهد سگ دو زدنات و تلاشات تو اون آموزشی بودم،که چقدر تلاش کردی اینجایی باشی که الان وایستادی،این هدف تو بود،حالا که رسیدی چه مرگته؟زندگیتو کن!

"هدف ها تو زندگی تغییر میکنن!"

-این چه هدفیه که هدف قبلیتو که نصف جوونیتو روش گذاشتی داره از بین میبره؟!

با سکوت پسر جوون رو به روش پاکتی که کلمه ی استعفا خودش رو به رخ اعصابش میکشید پاره کرد.

لجبازانه بی اهمیت به مرد مسن که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:

"یکی دیگه مینویسم براتون میارم"

- من اجازه همچین کاری رو نمیدم.

"پای موندن ندارم،مجبور به موندنم نکن هیونگ!"

گفتن کلمه ی هیونگ اخرین حربه ش بود که احساسات مرد مسن را متوجه خستگی و بی حوصلگیش کنه.

مرد مسن لباسای نظامی تنش رو مرتب کرد و میز دور زد روبه روی پسرک تخس این روزاش رسوند:

-بیا اینکارو کنیم چانیول....ماموریتی که شروعش کردی رو خودت به آخر برسون یک ماه دیگه اعزامی هستین به پکن؛بعدش من یک مرخصی طولانی مدت بهت میدم.... هومم ... اگر بعدش بازم لجبازانه نخواستی بمونی من دیگه جلوت رو نمیگیرم.

"فقط داری سخت ترش میکنی هیونگ"

مرد مسن دو طرف شانه های چانیول رو چنگ زد و با تکون کوچکی در حالی که صدای گرفتشو به گوشش میرسوند:

-این آخرین خواسته ی منه،نمیخوای که ردش کنی؟!

چانیول کلافه چنگی به موهای تمام مشکیش کشید:

" باشه هیونگ"

برای آخرین بار پاهاش رو کنار هم جفت کرد و دستش رو کنار پیشانیش گذاشت:

"با اجازه قربان"

حرف 'خودتو حیف نکنِ 'مرد مسن پشت در بسته شده ی اتاق جاموند و هیچ وقت به گوش پسر لجباز و یکدنده نرسید.

_‌_‌_‌___

بدون در زدن وارد اتاق شد و کلاه نظامی که این روزها براش به شدت سنگین به نظر میومد روی میز انداخت.

☃ωiитeя løøνe ☃Where stories live. Discover now