❄ Part 21 ❄

485 93 34
                                    

لطفا ووت یادتون نره 🌱🙁

در حال کندن پوست خشک شده ی زخم.
میگویند برای فراموش کردن یک اتفاق تلخ در زندگی اولین قدم گرفتن رنگ از آن است.
از حافظه ات بخواهی برایت سیاه و سفید یادآوری کند.
اول رنگ را از آن بگیر و کم کم تمام چیزها را!
طوری که دست آخر یک اتاق سرد و خاکستری باقی بماند که هیچ احساسی را در تو بیدار نمیکند.من میگویم برای فراموش کردن یک اتفاق تلخ در زندگی اولین قدم این است که تصمیم بگیری فراموش کنی.
میگویند فراموش کردن بزرگترین انتقامی است که میتوانی از زندگی،از زخم ها و از اتفاقات تلخ بگیری.*
راست میگویند...

کتاب را تا نیمه خوانده بستم و با تکیه به صندلی سرم را به پشت گذاشتم و نگاهم و به سقف سفید بالا سرم دادم.

با صدای ارامی زمزمه کرد: "مرگ فروشنده"

مرگ فروشنده...نمایشنامه ای که برای گرفتن نقش ویلی کلی دردسر کشیده بودم.
بخاطر قد نسبتا کوتاهم،میگفتن امکان بازی کردن و گرفتن نقش ویلی رو ندارم.
اما من بیون بکهیونم!
نقش ویلیو گرفتم.
نقش یک پیرمرد 63 ساله که به اختلال حافظه دچار شده،ورشکسته ی و تصمیم میگیره خودکشی کنه!

چیزی که خوب یادم مونده اینِ که بازیگر عالی هستم...این قدری عالی که گروه تائترمون برنده شد و جایزه ی بهترین بازیگرو برده بودم.

نگاهش سرخورد به لوحی که روی میز گذاشته بود.

دیشب..
گریه سهونش،نگاه شکسته ی هیونگش،قلب ترک خورده ی مادرش و شاید خوابی که از چانیول عوضی دیده بود...نمیدانست کدامش شاید همه ی آن ها باعث شده بود از یک خواب زمستانی طولانی با یک کابوس وحشتناک بیدار بشه!

به جسمم تجاوز شد،روحم صدمه دید!
که چی؟؟
برای هیچکسی مهم نیست در یک گوشه از دنیا چه اتفاقی برای یک پسر 19 ساله افتاده.
حتی اینقدر داستان خاصی نیست که کسی وقتش رو برای گوش دادن به همچین داستان کلیشه ای بزاره.
میخوام بشم همون پسر سرتقی که با لجبازی ویلی شد.سرتقی کنم و بشم همون بیون بکهیون گذشته.

باید ثابت کنم این سنگینیِ تاریکی که روی گذشته ی پدر افتاده یک تهمته بزرگه..
اینکه بخاطرش این اتفاق برام افتاد هم یک اشتباهه بزرگ بود.
تاوان یک اشتباه...

در کمد لباسهایش را باز کرد.
لباسهایی که قصد پوشیدنش را داشت روی تخت انداخت.
با یک نگاه به لباس های انتخابی اش شانه ای بالا انداخت، به هر حال بکهیون گذشته هم تو هوای تقریبا سردِ اکتبر لباس های پوشیده به تن میکرد.

تو فصل اول پدرش را از دست داد.فصل دومش تمام ذوقش برای دانشگاهش،دوست دخترش را از دست داده بود.
مطمئنن در فصل جدید زندگیش هرگز نقش یک پسر بدبخت رو بازی نمیکرد.

☆☆☆☆☆

-کریس؟

کریس با صدای بلندش به سمتش برگشت.
نفس زنان بهش رسید و دستش را برای تمدید قوا روی شانه ی مرد قد بلند گذاشت تا نفسش سرجاش بیاد.

☃ωiитeя løøνe ☃Où les histoires vivent. Découvrez maintenant