❄ Part 25 ❄

438 86 34
                                    

ووت ⭐یادتون نره لطفا 💙
(عکس شخصیتای فیکو آخر فیک گذاشتم ببینین♡)

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم.هر چند دقیقه قفل گوشیو باز میکردم و به شماره جونگین نگاه میکردم و باز بی نتیجه میبستم و کنار میزاشتم.
بنظر میرسید فکرِ زنگ و حرف زدن از پشت تلفن و بخشش برای کاری که کرده بود زیاد از این طریق مناسب نیست.
از طرفی هم رو به رو شدن با جونیگن زیادی ترسناک بود.
کلافه از زیر پتو بیرون اومدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
با هوای خنکی که با بیرون اومدن از تخت نصیبم شد کمی در خود جمع شدم.
بی صدا از اتاق بیرون اومدم.
چانیول روی مبل سه نفره ای که در سالن بود خوابیده بود و پاهای آویزانش از سمتِ دیگر مبل لبخندی ناخواسته روی لبم آورد.
دستهاشو روی سینه جمع کرده بود و پتوی نازکی فقط روی پاهایش و نصفه دیگر آن روی زمین افتاده بود.
آروم به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم.این چه فلسفه مضحکی بود که تمامی آدم ها در خواب به این انداره بیگناه و بی هیچ اشتباهی دیده میشدند؟!
روی دوپا کنارش نشستم و گوشه ی پتو که روی زمین افتاده بود را گرفتم و روی بالاتنه اش کشیدم.
با فاصله نزدیکی به صورتش نگاه کردم.الان که فکر میکنم بنظر این اولین بار بود بدون ترس و در آرامش به صورتش خیره شده بودم.
اسمش را در حدِ  لب زدن  گفتم:

"پارک چانیول"

واکنشی نشون نداد.به دستم که هنوز گوشه پتو در آن اسیر بود نگاه کردم.

"چانیول...تو یکی از کسایی بودی که قرار بود ازت دوری کنم.
(کمی مکث کردم:)
یک سال بعد ممکنه همه چی متفاوت باشه؟ یک سال بعد ممکنه خوب باشم؟همه اتفاقات تبدیل بشه به رویایی که حتی به خاطر نداشته باشم؟"

گوشه پتو ول کردم و ایستادم:

"یک سال بعد ممکنه دیگه تو زندگیم نباشی!!"

*بکهیون به سمت آشپزخونه رفت و اشکی را که از گوشه چشم چانیول لا به لای موهایش گم شد را ندید و شاید هرگز نمیفهمید ممکن هایی را که به زبان آورده بود هم چانیول واضح شنیده بود.
چانیول لای پلکهایش را باز کرد و سرش را به سمت آشپزخانه ای که بکهیون در آن بود چرخاند.
بغض دردناکی که چنگ زده بود به گلویش را بازور قورت داد.

- یک سال دیگه ممکنه دوستم داشته باشی؟
درد داره بکهیون...درد داره شدی تمام زندگیم اما حضورتو هیچ جایی از زندگیم حس نمیکنم.

━━━

دستی به صورتش کشید و به سمت آشپرخونه رفت.

-صبح بخیر...

با شنیدن ناگهانی صدایش تکانی خوردم و اخمو به سمتش چرخیدم.

"یااا میخوای سکتم بدی ؟قلبم وایستاد"

با دیدن رنگ پریده اش و یکهویی به سمتم آمدنش باعث شد جا بخورم. حرف بدی زده بودم؟!
چانیول از دو طرف بازومو گرفت و نگران روی صورتم خم شد.

☃ωiитeя løøνe ☃Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin