☃ Part 19 ☃

498 110 122
                                    

ووت لطفا یادتون نره☉💙
( متن آخر فیک وبعد خوندن این پارت لطفابخونین♡)

هنوز توانایی بلند شدن و رفتن به اتاقش رو نداشت.
یک ساعتی از رفتن چانیول میگذشت.
دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه افکارش عوض میشد.

(دارم کار درستی انجام میدم؟اگر اشتباه کرده باشم چی؟اگر اونجوری که فکر میکنم پیش نره چی؟ اگر..... )

و اگرهایی که مثل خوره به جون ذهن و افکارش افتاده بود. بی انصافی بود اگر ازش بخوان ساده بگذره. ساده ازش نگذشته بودن که حالا خودش رو زیر پا بزاره و جوری رفتار کنه گویی اتفاقی نیفتاده!
جسمش ، روحش، غرورش، تمام آنچه که یک آدم با آنها برچسب انسان بودن به خودش میزد از بین رفته بود.
دستی به صورت خیس از عرقش کشید و با کمک از دسته ی مبل خودش رو بالا کشید.
پله هارو به سختی بالا رفت و وارد اتاقش شد. روبه روی آینه ی قدی اتاقش ، چشمش به خودش افتاد. با دیدن لباس های تنش اشکی معصومانه روی صورتش غلطید.
چقدر بکهیون درون آینه غریبه بود و به همان اندازه نا آشنا!

(حقته بکهیون...خواستی تنها بری جلو حالا واقعا تنها موندی! )

از بکهیون داخل آینه دل کند. نفس خسته ای کشید و به زیر پتویش خزید.

کاش همه چی به آخر میرسید...!

━━━━━━━━━━━━━━━━━━

از شیشه ی جلوی ماشین نگاهی به رو به رو انداخت.
دستشو روی دستگیره ی در گذاشت تا پیاده شود. با دیدن پسر کنارش که او هم قصد پیاده شدن داشت دستوری غرید:

-بشین...مگه نگفتم خودم میرم زود میام؟!

+تو گفتی اما من یادم نمیاد قبول کرده باشم، نمیشه که تنهایی سرتو بندازی پایین بری داخل...

نگاهی به ورودی رو به رو انداخت:

+ اونم یک همچین جایی!

- به حد کافی عصبیم کیونگ، تو یکی روانیم نکن! بشین سرجات تا برم زود برگردم.

با اخم گره شده ابروهای جونگین و قیافه ی عصبی که به خود گرفته بود سرش رو پایین انداخت، دلش برای جونگینِ همیشه مهربانش تنگ شد، چشمانش پر شد و سرش رو با علامت باشه تکون داد، ذاتا تنها با گفتن کلمه ای بغضش بی آبرویش میکرد.

جونگین پیاده شد. از پنجره کوچیک ماشین به سر پایین افتاده ی کیونگسو نگاه کرد.
این مدت کم با اخلاق گندش کنار نیومده بود!بخاطر بکهیون افسارش پاره شده بود و سر هر مسئله ی کوچیکی زود عصبی میشد و فحاشی میکرد.
درو باز کرد و خودش رو به سمت کیونگسو کشید و مکی محکم از لب های درشتش گرفت.
چشم های کیونگ با تعجب بالا آمد.
جونگین این بار فقط به لمس کوتاهی اکتفا کرد و روی لبهایش زمزمه کرد:

-دوستت دارم!

بدون حرف دیگری عقب کشید و دوباره در ماشین رو بست و به سمت جایی که میخواست به راه افتاد.

☃ωiитeя løøνe ☃Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang