بهم فکر میکنی؟
بوی قهوه...صدای خش خش کاغذ های نو و نفس های منظم و کشیده تو...
تو هیچ وقت قرار نیست بفهمی دلیل زخم های روی دستم حواس پرتیم نیست، بلکه به خاطر یواشکی پشت در اتاقت نشستن و تنبیه شدنه...
من خوشحالم. من خوشحالم چون مهم نیست چقدر به خاطر تماشا کردنت تنبیه شم، به بهشتی که هر دفعه بهم هدیه میدی می ارزه.
اگه این یه اشتباهه، حاضرم تا ابد اشتباه کنم، ولی هیچ کس نباید این بهشتو ازم بگیره...هیچ کس...
حتی بهشت واقعی انقدر زیبا هست؟
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.