"30 April"

356 147 4
                                    

"-...اون عاشق یه نقاش خیابونیه.

با شنیدن این حرف، تلخی قهوه توی گلویم پرید. بعد از چند ثانیه و به کمک پسرک، به زور دست از سرفه کردن برداشتم. نگاهم را به چشمانش دوختم و در حالی که با وجود تنها بودنمان توی اتاق، از شنیده شدن صدایم توسط کس دیگری میترسیدم، زمزمه کردم:

-چی داری میگی؟

-وقتی به بهونه گردش میره سر قرار همراهیش میکنم. اون برای اینکه پیش کسی نگم با اون نقاش قرار میذاره بهم روزی ده پنی میده.

بلافاصله ده پنی توی مشتش را نشانم داد. صداقتی توی چشم ها و صحبت های پسرک خدمتکار بود که نشان از حقیقت بودن ماجرا میداد. به علاوه، بی علاقگی آن دختر به چنین ازدواجی چه دلیل دیگری میتوانست داشته باشد؟
آهی کشیدم، زندگی با کسی که قلبش متعلق به دیگریست نمیتوانست به خوبی پیش برود. چطور میتوانستم پدرم را راضی‌کنم از خیر این دختر بگذرد؟...
لحظه ای به باخبر شدن آقای اسمیت از این حقیقت فکر کردم، و به آشوبی که پس از آن برپا میشد. انگار زندگی قصد نداشت راه بهتری پیش پای من و آدم های اطرافم بگذارد.
پسرک همچنان مشت بازش را جلوی صورتم گرفته بود. به چهره معصوم و ساده اش خیره شدم، ده پنی برای فاش نشدن چنین رازی، بهای خیلی کمی بود..."

با درد خفیفی که توی سرم میپیچه دست از نوشتن بر میدارم.
چشم هام بدجوری خسته‌ان...
نگاهی به ساعت میکنم، از دو شب گذشته.
امشب نسبت به دیشب بهتر پیش رفتم، ولی هنوزم انگار یه چیزی کمه.
شاید بهتر باشه بخوابم...هر چند از این چرخه تکراری کار و استراحت بدم میاد، ولی چاره دیگه ای ندارم، دارم؟
هنوزم جای خالی چیزی رو احساس میکنم...نکنه باید کاری انجام میدادم و-
وایسا...تو امروز برام قهوه نیاوردی!

ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇWhere stories live. Discover now