بوی تن تو، بوی قهوه، درخشش هدیهات توی گردنم و نگاه های ناجور بقیه خدمتکار ها..
زندگی اونقدر قشنگه که کاش هیچ وقت تموم نشه!
سه روز از گرفتن اون کادو میگذره و من مثل هر روز بعد از شستن ظرفها تا دونه آخر، حالا سر جای همیشگیم، پشت در اتاقت نشستم و در حالی که هدیه قشنگت رو توی مشتم فشار میدم، نگاهت میکنم.
دوباره و دوباره نگاهت میکنم...
تو همیشه آرومی، همیشه پشت میز نشستی و همیشه از پشت عینک ته استکانی روی بینیت سعی میکنی از نوشته ها سر در بیاری.
ولی این صحنه با تمام اجزای تکراری، هیچ وقت برام تکراری نیست...
به دو هفته ای که رویایی گذشته بود فکر میکنم و غیر ممکن هایی که ممکن شده بودن، لبخند برای ابراز اون همه احساسات ناکار آمده، کاش میشد فریاد بزنم ولی فقط آه کشیدن ازم بر میاد...
کاش وقتایی که اینجا برای نگاه کردنت میشینم این همه تو افکارم غرق نشم،
چون دلم میخواد تمام مدت بی فکر به هیچ چیزی، فقط از نگاه کردنت لذت ببرم..
سرمو بالا میگیرم و سعی میکنم لبخندم رو جمع کنم،
ولی خشکم میزنه.
سعی میکنم نفسم رو بیرون بدم ولی نمیتونم...
نمیتونم، چون تو دست از نوشتن برداشتی و درحالی که لبخند میزنی، بی هیچ تعجبی بهم خیره شدی!
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.