روی صندلی کنار میزت نشستم و تو سکوت بهت نگاه میکنم،
باوجود چهرهات و زیبایی هاش، گوش دادن به حرفات سخته..."...حداقل برای من اینطور بود. اون هیچ وقت مستقیم توصیف نمیکنه، همیشه جملاتی توی کتاباش پیدا میکنی که مجبوری چند دقیقه برای درک مفهومش مکث کنی. از خانوم لی شنیدم میتونی بخونی...میتونم بهت قرضشبدم، اگه بخوای!"
کتابی که بهم قرضش بدی بوی تورو میده، نه؟
در حالی که احساس میکنم الانه که به خاطر خوشحالی جدیدی که قراره نصیبم شه بلند بخندم، زمزمه میکنم:"بی اندازه خوشحال میشم اگه همچین لطفی بهم کنید!"
لبخند میزنی و سرتو به نشونه تایید تکون میدی، قلمتو روی میزت میزاری و فنجون قهوهاتو بلند میکنی.
"وقتایی که اینجایی دلم نمیخواد به تنهایی بعدش فکر کنم. هم صحبت خیلی خوبی هستی!"
لبمو محکم گاز میگیرم.
هیچ میدونستی این تعاریف یهویی و قشنگت، چه بلایی سرم میارن؟
قبل از هضم کردن حرف قبلیت، با سوال جدیدی از طرفت مواجه میشم:"هوسوک میشه چیزی ازت بپرسم؟"
"البته"
"...راستش نمیدونم حتی پیش کشیدنش کار درستیه یا نه، ولی مدتیه بدون اینکه بخوام ذهنمو درگیر کرده... دوست دارم جوابتو بشنوم."
مکث میکنی و با تردید ادامه میدی:
" چرا...چرا نگاهم میکردی؟"
نفسمو حبس میکنم و سرمو ناچار پایین میندازم، خوشحالی به همین راحتی جاشو به سردرگمی میده.
کاش هیچ وقت نمیپرسیدی.
حالا که نمیتونم حرف واقعیمو بزنم، آرزو میکنم کاش حداقل دروغ گفتن بلد بودم...
ولی لعنت بهم!"من...خب..."
چه دلیلی جز بهونه کردن زیباییت داشتم؟
چه چیزی جز استشمام بوی ملایم تنت، میتونست باعث شه دقایق کوتاه و بلندم رو پشت اتاقت بگذرونم؟
دستامو بین دستات میگیری و نفس کشیدن یادم میره:"قول میدم هوسوک...قول میدم هر چی که هست بین خودمون بمونه."
به چشمهات خیره میشم که تو فاصله سی سانتی متریم قرار دارن...
قلبم دیوانه وار به قفسه سینهم میکوبه و مطمئنم که صداشو میشنوی،
سکوت هر دومون رو بی قرار کرده.شاید این همون فرصتیه که هفته ها انتظارشو میکشیدم...
بهشت روی زمین ابدی نیست...
کی میدونه تا کی وقت دارم؟
کی میدونه؟ شاید بعدا دوباره بینمون سایه فاصله بیفته،
شاید فقط اگه یکم دیر بشه دیگه نتونم به زبونش بیارم.
کی میدونه که عشق تا کی میتونه روی یه قلب هیفده ساله سنگینی کنه؟
برای من چه اشکالی داره گفتنش...برای تو چه اشکالی داره دونستنش؟
هر اتفاقی هم که بیفته، هر چیزی که بشه،
من قراره همیشه یه رعیت عاشق بمونم، توهم قراره همیشه یه اشراف زاده زیبا و دوست داشتنی بمونی،
مگه همیشه آرزوم نبوده که بهت بگم؟
مگه همیشه آرزوم نبوده که از همین فاصله نگاهت کنم و به زبونش بیارم؟..."هوسوک، چیزی شده؟"
لبخند میزنم.
"نه، چیزی نیست آقای مین...
من فقط عاشق شمام."
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.