دست از نوشتن بر میدارم و در حالی که ته مونده قهوهام رو مزه مزه میکنم، آخرین خطوط رو برای بار آخر مرور میکنم.
بار ها مرورش میکنم و هر دفعه به این نتیجه میرسم که ورود تو به این نوشته ها، تنها راه برای رسیدن به همچین پایانی بود، پایانی که من و همه ادم های این داستان ازش راضی باشیم.
عینکم رو در میارم و توی تختم میخزم. حس خوبیه، تموم کردن یه نوشته قبل از مهلت تعیین شدهش.
شاید باید یه چیز جدید شروع کنم، نمیدونم.آه میکشم...شاید باید ازت تشکر کنم.
چرا؟ چون این روزا تنها هم صحبتی هستی که باهاش احساس راحتی میکنم؟
چون با سادگی ذاتیت منو وادار به خودم بودن میکنی؟
چون وادارم میکنی برای چند ساعت هم که شده، مین یونگی نگران، سرسخت و بی اعصاب رو کنار بزارم و با حرف زدن باهات احساس آرامش کنم؟انگار شخصی که وارد داستانم شده، خود تویی.
نه حتی کسی که شبیه توعه، منظورم حتی داستانی که نوشتمش نیست،
تو، خود تو جانگ هوسوک.
اولین روزی که دیدمت رو یادم میاد،
تو فقط یه پسر خدمتکار عجیب بودی،
و حالا وقتی اینجایی حتی دلم نمیخواد ثانیه ای از بودنت رو از دست بدم.
لبخند هات؟ بار ها توصیفشون کردم...
ولی تو مثل کتابی هستی که از وسط بازش کنی، کتابی که هزاران خط نخونده داره...
درست مثل پسرک خدمتکار من که وقتی وارد داستانم شد، لبخند زد، صحبت کرد، حقایق رو برملا کرد و به همه کمک کرد اما خودش،
خودش لایق یه کتاب جداست...
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.