هیچ وقت قرار نیست بفهمم چرا اون لحظه رومو برنگردوندم و گذاشتم حریم مرموز و عجیبت به همین راحتی بشکنه!...
خطاهای احمقانه زیادی توی زندگیم مرتکب شدم و فکر نمیکنم این یکی رو هیچ وقت فراموش کنم...
احساس میکنم چیزی بین ما شکسته شده.
کی میدونه، شاید من هم مثل تو یه حریم مرموز داشتم!
از این نگرانم که منو نبخشی،
ولی انگار فقط خجالت کشیدی.
نگاهی بهت میندازم و با گونه های گل انداختهات مواجه میشم،
تو زیبا تر از اونی هستی که بشه به زبون نیاورد!:"چهره قشنگی داری و با سرخ شدن گونه هات، این قشنگی چند برابر میشه"
لبخند میزنی...به درست بودن توصیفاتم پی میبرم.
"لبخندی زد، از همان لبخند هایی که انگار دوست داشتنی تر و خوشحال کننده تر از مسبب آن وجود ندارد!"
-م..من، یعنی ش..شما خیلی لطف دارید، آقای مین....
سرمو تکون میدم و بعد از قول دادن اینکه بین خودمون میمونه، به سرعت پشت در ناپدید میشی.
شاید بهتر باشه دیگه بحثشو پیش نکشم، هرچند همیشه دلم میخواست دلیلت رو برای پنهانی نگاه کردن هات بدونم...
شایدم راز بزرگی داری، کی میدونه؟
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.