-خدای من...چه بلایی سرت دستات اومده؟
پوست سفید دستات پره از لکه های کبود و زخم های کوچیک و بزرگ...
انگشتای ظریف و زخمیت...آهی میکشم و اون هارو بین دستام میگیرم.
حتی دیدنشون دردناکه، چه برسه به اینکه صاحب زخم ها باشی!
نکنه از خیلی وقت پیش وجود داشتن و من تازه به وجودشون پی برده بودم؟
ولی انگار زخم ها تازهان.
دوباره به صورتت خیره میشم:-تنبیه شدی؟
لبتو گاز میگیری و زمزمه میکنی:
-چ...چیزی نیست...
مگه چی کار کردی که لایق همچین دردی باشی؟!
دوباره نگاهی به اون صحنه دردناک میندازم، کاش میتونستم جز نگاه کردن کاری برای خوب شدنشون بکنم!
ناچار آه میکشم:-...قول بده از این به بعد مراقبشون باشی.
نگاهم میکنی. نگاهت میکنم.
اولین باریه که سرتو پایین نمیندازی و مستقیم به چشم هام خیره میشی.
میتونم برق توی چشماتو ببینم...
نگاهت عجیب، خوشایند و مرموزه!
چنین چشمهایی هر جایی پیدا نمیشن.
قبل از اینکه کلمات بیشتری برای توصیف اونها پیدا کنم، تعظیم میکنی و پشت در اتاقم ناپدید میشی.
به خودم میام. چرا هنوز به چشمهات فکر میکنم؟
شاید چون چیز های پر رمز و راز همیشه ذهنمو به خودشون مشغول میکنن.
ممکنه یه روز رازتو بفهمم؟"با شنیدن صدای پسرک، رویم را سمت او برگرداندم. انگار حرف های تازه ای برای گفتن داشت. برای اینکه وادارش کنم حرف بزند، پرسیدم:
-خبری شده؟
مثل همیشه قبل از حرف زدن، نگاه عجیب، خوشایند و مرموزش را به من دوخت . برق چشمهایش نشان میداد خبر های خوبی برای گفتن دارد..."
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.