همه چی از دیشب بوی تورو میده،
مخصوصا دست هام.
دست هایی که ساعت هاست بهشون خیره شدم و نمیتونم باور کنم برای لحظاتی هر چند کوتاه، بین دستهای تو گرفته شدن...
میدونستی تنها کسی هستی که باعث میشی بی اختیار و از سر شوق بخندم؟
لحظه ای نیست که بهش فکر نکنم...
تو چی؟ بهش فکر میکنی؟
توهم به اون لحظه که تو چشمام نگاه کردی و دستامو محکم بین دستات گرفتی، فکر میکنی؟
همون لحظه ای که متوجه زخم های روی دستم شدی و تو...
تو بهم گفتی...گفتی مراقبشون باشم و بعد، دوباره برگشتی سمت قصه ای که نیمه کاره رهاش کرده بودی...
اولین باری بود که لمسم میکردی،
و خدا میدونه چندمین باری که قلبم به خاطرت به تپش افتاده بود...
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.