شیرینه، دردناکه، شیرینه، دردناکه...
عشق همینه.
نه درد بدون شیرینی معنایی پیدا میکنه و نه شیرینی بدون درد.
اشکی که میریزم از غم نیست، حتی خوشحالی هم نیست..
بی اختیاره، شاید چون تمام وجودم بعد از مدت ها احساس آزادی میکنه...هرچند که تو هیچ وقت قرار نیست عاشق کسی مثل من باشی،
ولی این لحظه در عین دردناک بودن، قشنگه.
انگار که دیگه مهم نیست حتی اگه تو همچین مسیری تنها باشم...چون خود مسیر قشنگه.
قشنگه...قشنگه...قشنگه...و تنها بودنم دردناک."هوسوک-"
"متاسفم"
متاسفم برای دوست داشتنت...متاسفم برای عاشق تو بودن...متاسفم که دوستت دارم.
متاسفم...متاسفم...متاسفم...
همون لحظهست که صدای پای محکمی رو از توی راهرو میشنوم.
انگار قرار نیست همینجا تموم شه."مین یونگی، من توضیح میخوام!"
با شنیدن صدای پدرت که همراه صدای قدم هاش نزدیک میشه، لرزش بدنم شدت میگیره.
چه اتفاقی افتاده؟"زود باش، برو بیرون!"
با گیجی به چشمهای نگرانت خیره میشم و تنها چیزی که نسیبم میشه، اصرارته:
"منتظر چی هستی؟ زود باش!"
در حالی که اشکهام رو عقب میزنم به سرعت بیرون میرم و شروع به دویدن تو طول راهرو میکنم، ولی همون لحظه خانوم لی جلوم سبز میشه.
نفسم بند میاد، اینجا چه خبره؟
ترسم وقتی بیشتر میشه که اون زن دستمو میگیره و منو با خودش سمت تو و پدرت میکشونه.
برای اولین بار صداتو بلند تر از حد معمول میشنوم:"چه کار اشتباهی مرتکب شدم؟"
"قضیه گردنبند نقره چیه؟"
"اون فقط یه هدیهست، لازم نمیبینم در موردش توضیحی به کسی بدم!"
پدرت با دیدن من دندوناشو به هم فشار میده و با صدایی بلند تر از صدای تو، داد میزنه:
"پسره احمق، اون یه خدمتکاره و تو یه اشراف زاده ای! میدونی اگه خبر نزدیکی تو به یه رعیت تو شهر بپیچه چه بلایی سر آبروی خانوادگیمون میاد؟"
"پس درد اصلیتون اینه، از خراب شدن وجهه خودتون می ترسین! خسته نشدین از این همه زورگویی و خساست؟ اسمتون اشراف زادهست و انگار با یدک کشیدن همین دو تا کلمه مجوز هر کاری رو دارین!"
"هیچ میفهمی چی داری_"
"پدر، من بیست و سه سالمه! دیگه اون مین یونگی پونزده ساله و مطیع نیستم...بیست و سه سال تو این خونه زندگی کردم و هیچ وقت رنگ آرامش واقعی رو ندیدم...هیچ وقت، متوجهین؟ تو تمام این سال ها سکوت کردن تنها کاری بود که از دستم بر میومد! هیچ وقت قرار نیست یادم بره...هیچ وقت یادم نمیره چه کار هایی کردین تا منو از نوشتن منصرف کنین، فقط برای حفظ این آبروی خانوادگی بی ارزش! همونطور که نذاشتم نوشتن رو ازم بگیرین دیگه اجازه نمیدم تو انتخاب اطرافیانم برام تعیین تکلیف کنین، برام مهم نیست چقدر برای آبروی خانوادگی مزخرفمون خطر_"
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.