هر وقت تا دیر وقت مینویسی، چراغ مطالعه یه باریکه نور روی موهای خرماییت میندازه و باعث میشه از جایی که وایمیستم و نگاهت میکنم، طلایی به نظر بیان.
میدونستی بهشتم وقتی کامل میشه که فقط یه بار اون موهارو ببوسم؟
تصورش میکنم...بازم تصورش میکنم و باز هم...
ضربان قلبم حالا به اوج خودش رسیده و بی اختیار لبخند میزنم.
میدونستی تنها کسی که باعث میشه بی اختیار لبخند بزنم، تویی؟
کاش میتونستم با صدای بلند بخندم...لذت بخشه...خود بهشته...
میدونی، شاید حتی بهشتم با لمس کردنشون هم کامل شه...من چیز زیادی نمیخوام...
هیچ وقت چیز زیادی نخواستم...
حاضرم هر چیزی رو بدم تا فقط یه بار دستامو لای موهای ابریشمیت حرکت بدم و بزارم لطافتشون لابه لای انگشتامو قلقلک بده.
بهشتم هیچ وقت کامل نمیشه نه؟
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.