"تولدت مبارک!"
قهوهات رو روی میز گذاشتم و در حال خارج شدن از اتاقم که لحظه ای از جا میپرم و برمیگردم.
فکر کردم گوشام اشتباه شنیدن...ولی وقتی با تویی که اون بسته کوچیک رو رو به روم گرفتی مواجه میشم، میفهمم اشتباه نبوده.
به چشمهات که همراه لب هات لبخند میزنن خیره میشم، جانگ هوسوک مطمئنی این خواب نیست؟
مطمئنی تو بیداری و اینجا بهشت نیست؟
مطمئنی توهم نیست؟
مطمئنی این پسر، همون مین یونگی دست نیافتنی و زیباست؟"هی، بگیرش!"
سوزش چشمام چیزی نبود که الان باید حس میکردم...لرزش دستام چیزی نبود که تو باید میدیدی ولی لعنت به هیجانات من که کنترل کردنشون سخت ترینه، اونم تو همچین شرایطی...
حالا اون جعبه کوچیک آبی رنگ توی دستمه و نمیتونم باور کنم که تو بهم دادیش...این...این باور نکردنیه!"نمیخوای بازش کنی؟"
امکان نداره بتونم جلوی تو بازش کنم، و همونطور امکان نداره که بازش نکنم، چون محض رضای خدا!؛ تو ازم خواستی این کارو کنم!
سری تکون میدم و بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودم، در جعبه رو باز میکنم.
ثانیه ای نمیکشه که با زیباترین شیء جهان رو به رو میشم...با زیبا ترین، براق ترین و ظریف ترین ساختنی جهان.
حس میکنم قلبم تحمل اون همه خوشحالی رو نداشت، چون حتی نمیتونم نفس بکشم..."آ-آقای مین_"
"دوستش داری؟"
دوستش دارم؟
به چشمهای مشکی و براقت خیره میشم...
قطره اشکی که روی گونهام رو تر کرده، لرزش تمام وجودم از خوشحالی و لبخندی که دیگه سعی نمیکردم جلوشو بگیرم، هیچ کدوم نشون نمیدادن که چقدر عاشقشم؟
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.