با صدای دعوای گربه های خیابونی به خودم میام و متوجه میشم که هنوزم دارم به توصیف کردن پسرک خدمتکار توی داستانم ادامه میدم.
اون خیلی شبیه تو شده، مثل تو خجالتیه، مثل تو قشنگ میخنده، مثل تو چشماش براق و کشیدهان و دستای ظریفی داره.
زیر چشمی نگاهی به پشت در اتاقم میندازم، ولی همونطور که حدس میزنم تو زودتر رفتی.
کاش میتونستم بفهمم نگاه کردن یه نویسنده سردرگم و خسته چه جذابیتی برات داره!
برام عجیبه که از این کار خسته نمیشی...
هرچند این مثل یه معامله دو سر سوده، چون وقتی حواست نیست میتونم جزئیات بیشتری از چهرهت به خاطر بسپرم و روی کاغذ بیارم.
ولی خب هیچ وقت کافی نیست...
اگه...اگه دعوتت کنم چی؟
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.