"ساعتی قبل فکر می کردم تو را بیش از آن حدی که هر انسان دیگری انسانی را دوست داشته، دوست دارم؛ اما نیم ساعت پس از آن دانستم که چیزی که قبل از آن احساس می کردم، در مقایسه با احساسی که در آن لحظه داشتم هیچ بوده است؛ و ده دقیقه بعد از آن متوجه شدم عشق قبلی من در مقایسه با دریای بلند قبل از طوفان، گودال گل آلودی بیش نبوده است..."
کتابم رو میبندم و در حالی که انگشتامو لای موهای سیاه تویی که روی پام دراز کشیدی فرو میکنم، زمزمه میکنم:
-منو یاد شیش ماه پیش میندازه.
نفس عمیقی میکشی:
-شیش ماه پیش...آره.
به بخار نفس هات که توی هوا پراکنده میشن، خیره میشم:
-یادته گفتم از پسش بر میایم؟ حقیقت داشت...حالا تو اینجایی، من اینجام، دور از همه آدمهایی که کنار هم بودنمون رو نمیخوان.
با لبه کتم بازی میکنی:
-...ولی هنوزم همه چیز باور نکردنیه...اینجا بودنت...نزدیک بودنت...گاهی اوقات فکر میکنم دارم خواب میبینم، انگار که ممکنه هر لحظه با شنیدن صدای کسی از خواب بپرم و بفهمم تمام مدت توی راهرو خوابم برده بوده و مجبورم دوباره به پنهانی تماشا کردنت بسنده کنم...
خم میشم، موهات رو از روی پیشونی سفیدت کنار میزنم و زمزمه میکنم:
-روزای سخت به خودی خود همیشگی نیستن هوسوک من، بیا خودمون همیشگیشون نکنیم.
سرت رو برمیگردونی و نگاهم میکنی.
نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم...گونه ها و بینیت از سرما سرخ شدن. چشمهات بیشتر از همیشه درخشانن و تار موهای مشکی که روی پیشونی سفیدت ریختن زیبان...زیبان...زیبا...-جوری نگاهم میکنی که انگار اولین بارته که چشمت بهم میخوره، مین یونگی!
دستم رو از زیر گردن و زانو هات رد میکنم و بلندت میکنم، میخندی...روی پاهام میشینی و به شونهام تکیه میدی و حالا فاصله صورتت با صورتم ناچیزه، همونیه که میخوام.
-...تقصیر چهره توعه که هر بار قشنگی تازه ای داره، جانگ هوسوک!
انگشت دستکش پوشت روی لب هام فرود میاد:
-راجع به لبهات همین فکرو میکنم!
-منظورت چیه؟
-خوب میدونی منظورم چیه!
دستام رو تکیه گاه بدنت میکنم و یه تای ابروم رو بالا میندازم:
-گولتو بخورم؟
صورتم بین دستهات گیر میفته:
-کی ممکنه فرصت بوسیدنت رو توی یه همچین هوایی از دست بده مین یونگی!
-بازی ایه که خودت شروعش کردی جانگ هوسوک...چیزی رو تضمین نمیکنم!
-تا کی میخوای با این مقدمه چینی های همیشگیت منو منتظر بذاری؟
-تا هر وقت دلم بخواد!
-خودت خواستی!
قبل از اینکه فرصت کنم تکون بخورم لب هات رو روی لب هام حس میکنم.
شیرینه...لذت بخشه، زیباست...
زیباترینه، اونقدر که تمام زیبایی های دنیا در برابرش هیچن،
در برابر تو هیچن...
هیچن...هیچن...هیچ...The End.
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.