"حس کردم باید بالاخره دونستن اینکه نگاهم میکنی رو به روت بیارم...ولی خواهش میکنم حس بدی نداشته باش! هی، تو چشمام نگاه کن"
دستای قفل شده به همم رو پشت سرم به هم فشار میدم و سرم رو به زور بالا میارم.
"َخدای من...تمام صورتت سرخ شده! انقدر اذیت شدی؟"
به سرعت نگاهم رو ازت میگیرم و دستای عرق کردهام رو روی شلوارم میکشم...
تمام بدنم از این نزدیکی داغ شده و چقدر احمقم...
چقدر احمقم که همچین فرصت کمیابی به دست آوردم و با این حال نگاهم رو ازت میدزدم..."چرا نگاهم نمیکنی؟"
آب دهنمو قورت میدم. سوال اصلی خودم هم همینه!
جانگ هوسوک، داری از دستش میدی!
سرمو با وجود همه سختی ها بالا میگیرم و برای استفاده از تنها فرصتم هم که شده، با جرئت باد آورده ای تک تک اجزای صورتت رو زیر نظر میگیرم...
موهای ابریشمی قهوه ای تیرهات،
چشم های مشکی و براقت،
پوست سفید و صاف صورتت،
و لب های باریک و خوش رنگت...
چقدر...چقدر غیر واقعی ای!"هیچ وقت قیافه خودتو وقتی خجالت میکشی دیدی؟"
برای لحظه ای دست از ستایش کردنت بر میدارم و سعی میکنم جواب بدم:
"ن-نه...مشکلی هست؟"
شروع میکنی به خندیدن.
نمیتونم باور کنم همین یه جمله باعث شده بتونم صدای خندهات رو بشنوم...
با خندیدنت بی اختیار لبخند میزنم.
ولی خیلی زود، خندیدن رو تموم میکنی...
کاش تا ابد مجبور نباشم حسرت این لحظه و این صدا رو بخورم،
کاش بازم بشنومش، کاش بازم-"نه مشکلی نیست..."
خون دوباره به صورتم میدوه.
خودمو جمع و جور میکنم و با اضطراب منتظر ادامه جوابت میشم...
سرت رو پایین میندازی و در حالی که روتو سمت نوشته هات برمیگردونی، زمزمه میکنی:"چهره قشنگی داری و با سرخ شدن گونه هات، این قشنگی چند برابر میشه"
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.