جملات و کلمات؟ ناکار آمدن.
توصیف کردن؟ غیر ممکن به نظر میاد.
خوشحالی الانم؟ حتی نمیتونم یه کلمه توصیفش کنم...
تو نگاهم کردی، باهام حرف زدی، بهم لبخند زدی...
بوی تن تو، بوی قهوه...
لبخندت، لمس دستهات، صدای گرمت...
حس میکنم همه خوشبختی های دنیا مال منه.
تو بی نظیری.
تو بینظیری و نمیدونم چندمین باره که به این نتیجه میرسم، ولی تو بینظیری...
با یاد آوری اون مکالمه باز هم صورتمو پشت دستام قایم میکنم و خوشحال از اینکه کسی اطرافم نیست، بلند میخندم..."خوشحالم که میبینم وضع دست هات از قبل بهتره."
به دستهای من دقت کرده بودی...از خوب شدنشون خوشحال بودی...
"واقعا هفته دیگه هیفده ساله میشی؟ با اینکه سن کمی داری، سرعت و مهارتت توی انجام کار ها تحسین بر انگیزه!"
سعی کردم بهترین خودمو نشون بدم...سعی کردم بهترین خودم باشم و تو واقعا تحسینم کرده بودی...تو لبخند زدی و بهم گفتی کارم خوبه...
"مطمئنم اگه کمک تو نبود باز هم مجبور بودم ساعت ها توی این اتاق به هم ریخته دنبال وسایلم بگردم...ازت ممنونم!"
ازم تشکر کردی...ازم تشکر کردی در حالی که فقط اون نگاه قشنگت میتونست منو تا ابد ممنون خودت کنه...
این همه احساس خوب برام ناشناختهست...وجودم گنجایش این همه خوشحالی رو نداره و الان...
هیچ وقت شب ها راحت نمیخوابیدم و الان...الان چطور میتونستم بخوابم؟!
YOU ARE READING
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfiction[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.