تنهام.
بوی قهوه توی بینیم پیچیده...و من بیشتر از همیشه حس میکنم که تنهام.
میدونم که تنها کسی که با این بوی تلخ و شیرین و گرم، تو رویاهای خودش غرق میشه منم.
حیف که ترس و فاصله نمیزارن از این تنهایی خلاص شم...
ولی بوی قهوه و بوی تنت، همون ترکیبیه که حاضرم تا ابد استشمام کنم.
بوی تن تو،
بوی قهوه و بوی تن تو همون بوییه که با استشمامش بی اختیار لبخند میزنم...
یه تیکه از بهشت، شاید.
ESTÁS LEYENDO
ᴘᴀʀᴀᴅɪsᴇ || sᴏᴘᴇ
Fanfic[Completed] ~بوی قهوه، کاغذ های نو، کلمات و جانگ هوسوکی که بهشتش رو لابه لای اونها پیدا میکنه.