چندماهی از رابطمون میگذشت.. یونگی همیشه هوام رو داشت اما از روزی که عنوان دوست پسرش رو گرفتم و قبولش کردم حتی بیشتر از قبل بهم میرسید و وقتی کوکی و تهیونگ دست به یکی میکردن تا اذیتم کنن یه پشت گردنی تقدیمشون میکرد البته اینکه منم خودمو لوس میکردم تا بیشتر بزنتشون هم توی کتک خوردن اون دوتا موش بی تاثیر نبود..
بالاخره باید بفهمن حق نداره به اوچو دست بزنن.. یکی از بهترین تفریحاتم شده بود اذیت کردن تهکوک و قایم شدن پشت یونگی البته اونم گاهی گوشمو برای این همه شیطنت میپیچوند ولی چه کنم آزار اون دوتا بهترین سرگرمی زندگیم، بعد از گیر انداختن سوهو هیونگ و نقش مبین رو بازی کردن بود..
فقط نمیدونم چرا هر دفعه خیلی زود میفهمید و به یونگی در این باره میگفت و اونم خیلی خوب از خجالتم با تنبیهات ددی طورش درمیومد .. لعنتی بعضی وقتا خیلی درد داره..
هنوزم نتونستم کاملا بهش عادت کنم و برای اینکه وقتی راه میرم سوتی ندم کلی عذاب میکشم اخرشم کوکی و مبین یه گوشه گیرم میاوردن و توی گوشم چرت و پرت میگفتن ..
در یخچال رو باز کردم و به عادت هر روز این ماه بستنی توت فرنگیم رو از توی یخچال برداشتم..نمیدونم چم شده ولی چند وقتی بود همش دلم بستنی و چیبس میخواست واقعا اگر مرد نبودم میگفتم حاملم مخصوصا با اون حالت تهوع های هر صبح و بالا آوردنای دم به دقیقه..
توی خوابگاه فقط جیمین میدونست حالم زیاد خوب نیست بغیر از اون انقدر شاداب و سرزنده رفتار میکردم که کسی نفهمه حال درونم چقدر بده حتی یونگی رو هم نگذاشته بودم بفهمه واقعا حوصله پیگیریا و بیمارستان بردناش رو نداشتم.. خودم میدونستم چم شده فقط بخاطر خوردن زیادی هله هوله دلم بهم ریخته ..
به خودم قول دادم اخرین بستنی توی یخچال که الان توی دستمه رو که خوردم دیگه رژیم بگیرم لعنتی از بس قاطی پاتی خوردم علاوه بر بهم ریختن گوارشم چاق هم شدم و تمام عضلات شکمم تبدیل به یه کپه چربی شدن.. از همین عصر شروع میکنم به ورزش کردن اینطوری فایده ای نداره..
در حالی که عصبی گاز بزرگی از بستنی توت فرنگیم میزدم روی مبل جلوی تلوزیون نشستم و شبکه تی وی ان زدم تا سریالی که خودم فیلمنامش رو نوشته بودم رو ببینم
اواسط فیلم بود و اوج صحنه های جنایی که حتی نمیدونم اون لحظه چطوری توی مغزم چیده میشدن، رسیده بود..احساس میکردم از استرس زیاد میخوام بالا بیارم. با درد شدیدی که توی شکمم پیچید به جلو خم شدم و دستام رو دورش حلقه کردم..
از درد زیاد اشک روی گونم ریخت احساس میکردم رودههام دارن توی هم گره میخورن و هر لحظه ممکنه غش کنم.. حتی نفس کشیدن هم باعث درد بیشترم میشد..
با هر سختی بود بلند شدم و خمیده، سمت اتاق رفتم تا گوشیم رو بردارم و به یکی زنگ بزنم اما هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که سرم گیج رفت و جلوی چشمام سیاه شد، اخرین چیزی که حس کردم برخورد سرم با لبهی چیزی بود.

BẠN ĐANG ĐỌC
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfiction❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...