part18:FORGETTING

441 87 70
                                    

با صدای قدم هایی با وحشت چشماش رو باز کرد و نشست..

نفس نفس میزد..

قلبش انقدر تند میتپید که احساس میکرد هر آن ممکنه از سینش بیرون بیاد ..
این چه خوابی بود که دید.. دوباره متوجه قدم ها شد..

تمام صحنه های خوابش پیش چشماش زنده شد.. کم کم همه چیز محو شد و فقط یه کلمه موند

"متین"

با عجله بلند شد و پشت سر پرستارا وارد اتاق شد.. و با دیدن صحنه روبروش پاهاش سست شد به عقب برگشت اگر دیوار پشت سرش نبود مطمئنا کف اتاق میوفتاد..

دید به متینش شوک میدن.. دید مانیتورینگ یه خط صاف لعنتی نشون میده.. باید یه کاری میکرد..

نباید اون اتفاق میوفتاد..

عقب گرد کرد و با سرعت توی راهروهای بیمارستان دوید و خودش رو به اتاق دخترشون رسوند..

در رو بی اجازه باز کرد و وارد شد بالای دستگاه ایستاد و با التماس گفت:

_ توت‌فرنگی کوچولوم.. بابات رو بگردون.. بهش بگو بدون اون زندگی معنایی نداره.. نزار بابات ترکمون کنه..

گریه کنان ادامه داد:

_ بابات فقط از تو حرف شنوی داره تو بگی گوش میکنه و ترکمون نمیکنه

داد کشید:

_لطفااااا اجازش نده ترکمون کنه

با دادش نوزاد شروع به گریه کرد.. پرستار وارد شد و با دیدن یونگی بیرونش کرد.. یونگی بی توقف به اتاق متینش برگشت.. باید اوچو رو نجات میداد ..

♤♤♤

با لبخند به تندیس زیبای روی تخت خیره شده بود..

همه چیز توی چند دقیقه‌ اتفاق افتاد.. وقتی به اتاق برگشت..
همه دور تا دور تخت رو گرفته بودن..
اعضا، مبین، مادرش، سروه، دکترا..

با خودش فکر کرد نکنه اتفاقی که خواب دیده بود واقعی شده باشه..

با عجله همشون رو کنار زد و دیدش.. چشمای باز متینش رو دید ..

با اینکه فقط یک ثانیه باز موندن و دوباره بسته شدن اما اون چشمای بازش رو دید..

به سمت مبین و پسرا برگشت و با لکنت پرسید که واقعی بود..

اینکه متین بیدار شده واقعی بود..

با تاییدشون نفهمید چی شد فقط یادشه انقدر محکم بغلش کرد که دکتر از دستش عصبانی شد و بیرونش کرد..

لبخند احمقانه‌ای زد و به خیره شدنش ادامه داد.. میخواست وقتی چشماش دوباره باز شدن دلتنگیش رو رفع کنه..

میخواست انقدر به جنگل چشماش خیره بشه که توشون گم شه..
چقدر دلتنگ نگاهش بود دلتنگ چشمای شیطونش قبل از خرابکاری..

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt