part16:ANXIETY

477 95 53
                                    

مبین


یک ماه.. یک ماه گذشته بود اما وضعیت متین هیچ تغییری نکرده ..

فنا هر روز برای سلامتی متین دعا میکردن..

هیچ وقت جلوی بیمارستان خلوت نمیشد همیشه یه عده بودن که با گریه منتظر خبر کوچیکی باشن درست مثل خودم..

منتظر بودم بالاخره برادرم لجبازم دست از لجبازی برداره و چشماش رو باز کنه..

برادر احمقم انقدر توی نقشش فرو رفته بود که حتی مادرمون هم انقدر نگران شد که به هر سختی‌ای بود با سروه به کره امده و الان توی راه بیمارستان بودن.

قرار بود منیجر هیونگ زحمت آوردنشون رو بکشه..
توی این سی روز انواع و اقسام روش ها رو برای آروم کردن مامان استفاده کرده بودم اما خودمم میدونست بیشتر از این نمیتونم جلوی آمدنشون رو بگیرم..

نگاه بی فروغم رو به یونگی که با فاصله‌ی یک صندلی روی نیمکت نشسته بود، دادم..
توی این چند وقت با هیچ کس صحبتی نمیکرد..

اگر بقیه حواسشون نبود غذا هم نمیخورد.. حتی به توت فرنگی هم سر نمیزد..

دختر کوچولوی عزیزمون هنوز اسمی نداشت.. همه تصمیم گرفته بودیم صبر کنیم تا خود متین اسمش رو انتخاب کنه..

با اینکه دختر کوچولو بزرگتر شده بود اما همچنان باید توی دستگاه میموند..

با صدای قدم های شتاب زده‌ای سرم رو بلند کردم و مادرم رو که با عجله از ته سالن میومد دیدم..

واقعا باید چی میگفتم..
هیچ چیزی برای گفتن باقی نمونده من برادرم رو به خودخواهی خودم باخته بودم...

وضعیت الان متین فقط و فقط تقصیر خودمه اگر از همون اول به این کشور نمیومدیم الان متین صحیح و سالم داشت زندگی میکرد و نفس میکشید..

مامان با رسیدن بهم دستاش رو دورم حلقه کرد و با صدا گریه‌اش رو ادامه داد:

_ مبین.. متینم چش شده.. چرا بهوش نمیاد.. مبین برادرت کجاست.. پسرم کجاست

دستام رو روی شونه‌اش گذاشتم و و به عقب هولش دادم..

با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و سعی کردم لبخند آرامش بخشی بزنم اما خودمم میدونستم چهرم داغون تر از اونیه که آرامش رو بهش بده

_ مامانی نگران نباش.. متین زود خوب میشه.. الان نمیتونی ببینیش باید صبر کنی دکترش تایید کنه

_ چطور ازم میخوای آروم باشم.. پسر عزیزم .. پاره تنم زیر یه مشت دستگاه داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه..

بغلش کردم و اجازه دادم اشکام روی صورتم بریزن..

_ مامانی هیچی نمیشه.. متینمون دوباره خوب میشه..

از روی شونه مادرم دیدم یونگی سرش رو پایین انداخته..

حتی از همینجا هم خجالت رو توی صورت و رفتارش میدیدم..

میدونستم داره چه عذابی میکشه مطمئنم اگر از من بیشتر نباشه کمتر نیست..

توی این یک ماه به زور غذا میخورد و کم میخوابید.. انگار اونم همراه متین به کما رفته و فقط یه جسم خسته ازش مونده..

مامان رو از بغلم بیرون آوردم و به سمت یونگی بردمش و کنارش نشوندم..

مامان با دیدن یون فوری اونو یادش امد و کوتاه بغلش کرد.. میدونست اونم تمام مدت اینجا بوده به فارسی گفت:

_ ممنونم که کنار پسرام موندی

یون گیج به من نگاه کرد و منم براش ترجمه کردم چی میگه..

یونگی هیونگ نگاه دلتنگی به مادرم کرد و گفت:

_ میشه بپرسی میتونم بغلشون کنم

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Where stories live. Discover now