دوربین رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم..
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم..
صدای باز و بسته شدن دراتاق رو شنیدم
میدونستم یونگیه چون جز اون هیچ کس بدون در زدن وارد نمیشد..
با حلقه شدن دستی دورم قطره اشک جدیدی از چشمم چکید
_ ناراحت نشو اونا فقط یکم عصبانی بودن باشه وگرنه هممون عاشق تو و توتفرنگی هستیم
سرم رو آهسته تکون دادم و گفتم:
_ میدونم و ممنون که یادآوریم کردی.. میشه..میشه بری حموم بوت اذیتم میکنه
یونگی بوسهای روی شقیقهام گذاشت:
_ هر چی شما دستور بفرمایید..
بلند شد و بعد از برداشتن حولش از اتاق بیرون رفت..
تصمیم گرفته بودم وقتی کسی حواسش بهم نیست از خوابگاه برم بیرون ..
نیاز داشتم با کسی حرف بزنم..قطعا جز مبین کسی نبود که پای حرفای مزخرف من بشینه..
گوشیم رو برداشتم و به مبین زنگ زدم و بهش گفتم میخوام برم پیشش.. اونم که انگار منتظرم بود گفت توی استودیوش منتظرمه.. به هر حال اون حالمو کامل حس میکرد و نیازی نبود براش مقدمه چینی کنم
خیلی سریع کلاه کپ و همراه با ماسکم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم نگاهی به اطراف انداختم هیچ کس توی نشیمن نبود و این کارم رو راحت تر میکرد..
با اخرین سرعتی که میتونستم تقریبا سمت در دوییدم و بیرون رفتم.. قلبم درد میکرد.. انگار وزنه صد کیلویی روش گذاشتن و از همه طرف فشار میدن..
میدونستم اذیتشون میکنم.. اینو کاملا میدونستم و میفهمیدم اما هیچ کدوم از اون کارا دست من نبود.. شاید کمی فقط کمی با قصد اذیتشون می کردم اما اکثر اوقات هیچچیز دست من نبود..
با دیدن برگهی روی آسانسور که خراب بودنش رو توی چشمم میکوبید راهم رو به سمت پلههای اضطراری کج کردم.
فقط میخواستم برم و از جماعت توی خوابگاه دور بشم توی اون لحظه حتی برام مهم نبود شخصی منو بشناسه
پله ها رو دوتا یکی با چشمایی که بخاطر اشک تار میدیدن، پایین میرفتم..
نفهمیدم چی شد که پام لیز خورد.. تنها کاری که تونستم توی اون لحظه بکنم محافظت از شکمم و توتفرنگی بود..
با برخوردم سرم با گوشهی دیوار حسی مثل شکافته شدن تمام جمجمهام رو دربرگرفت و خونم توی صدم ثانیه دورم پخش شد..لبخند غمگینی زدم و به روبروم خیره شدم یعنی این میخواست اخر کارم باشه.. خدایا این نباید پایان من باشه..
من حتی اسمی برای توتفرنگیم انتخاب نکردم.. خدایا خواهش میکنم نجاتم بده.. من هنوز دخترکمو ندیدم..
![](https://img.wattpad.com/cover/274847105-288-k534342.jpg)
YOU ARE READING
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfiction❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...