دکتر چند قدم جلو امد و کنار تخت متین ایستاد..
همین که خواست چشماش رو چک کنه متین از زیر دستش کنار رفت اقای کیم به در بسته نگاه کرد
_ اخییییششششششششش.. راحت شدممرد با تعجب به کرهای حرف زدن پسری که همه تلاش میکردن حافظهاش رو برگردونن نگاه کرد
_ تو.. تو کرهای حرف زدیمتین عضلات گرفتهاش رو تکون داد و چشمکی زد:
_ البته که زدم.. اقای دکتر شما دیگه چرا باور کردی من حافظمو از دست دادم
خندید و ادامه داد:
_ این فقط برای اذیت کردن اون جماعت بیرون.. آخرین حرفاشون زیادی درد داشت یکم عذاب بکشن براشون بد نیست
دکتر متحیر خندید:
_ اوه خدای من.. تو..تو.. اون بدبختا ۷۵ روز با اشک و آه منتظر بهوش امدنت بودن.. بچتونم، انقدر اونا سر پرستار بیچاره غرغر کردن نزدیک بود استعفا بده.. از دوست پسر بیچارتم نگم عین ۷۵ روز روی یه نیمکت جلوی اتاقت میخوابید.. واقعا چرا میخوای عذابشون بدی
متین نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
_ دکتر چرا من ۷۵ روز تو یه کمای مسخره بودم و دخترم خیلی زودتر از موعد بدنیا امد هان؟؟.. اگر اون هیونگای لعنتی منو احساساتی نکرده بودن منم نمیرفتم از پله ها کله پا شم
آقای کیم نفس عمیقی کشید و گفت :
_ الان میخوای چکار کنی
با درخشش چشمای متین دکتر نگران مسیح رو برای حفاظت از جون خودش و بیمارستان صدا زد
متین
واقعا این دختر کوچولو توتفرنگی من بود.. پس چرا نمیتونم درست بغلش کنم..
دختر کوچولوی قشنگم..
با اشک به پرستار و دکتر کیم نگاه گردم و گفتم:
_ واقعا توتفرنگی منه.. پس چرا انقدر کوچولوعه. چرا دستام توان نگه داشتنش رو ندارن..
دکتر روی ویلچر خم شد و خواست دخترم رو بگیره که اجازه ندادم و اخم کردم
_ حق نداری دخترمو ازم دور کنی
دکتر نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
_ چون مدت طولانیای بیحرکت بودی عضلاتت خشک شدن و ممکنه بچه از دستت بیوفته بعد از جلسات فیزیوتراپی خودت راحت میتونی بغلش کنی، باشه؟ الان لطفا بچه رو بده من واقعا نمیخوام اتفاق بدی برای این کوچولو بیوفتهلعنت به لحظهای که زمین خوردم..
گریم گرفته بود من ۴ ماه برای بغل کردنش صبر کرده بودم و الان نمیتونستم بغلش کنم..
هر کاری با اون احمقای لعنتی بکنم حقشونه.. باید انقدر عذابشون بدم که دیگه هیچ وقت اونطوری درباره من و توتفرنگی نگن..
واقعا مگه دست من بود
دخترم رو تحویل پرستار دادم و اشکام رو پاک کردم.. دکتر پشت سرم رفت و ویلچر رو حرکت داد..
با رسیدن به اتاق یونگی هراسون سمتون برگشت و جلوی ویلچرم نشست..
وقتی خواست دستمو بگیره دستشو پس زدم و به فارسی دادزدم:
_ برو گمشو چی ازم میخوای اجنبی.. پدسگ برو کنار
مبین جلو امد و آروم گفت:
_ متین جان اینطوری نگو الان یادت نمیاد ولی تو و یونگی دوستای صمیمی بودید..
پوزخندی توی ذهنم بهش زدم :
_ دوست صمیمی.. اره دوست صمیمیای که بفاکم میداد
اخمام رو براش توی هم کشیدم و گفتم:
_ من این کوتوله رو نمیشناسم..
BINABASA MO ANG
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfiction❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...