part3:ABORTION!!

504 119 58
                                    

واقعا باید باور کنم الان یه چیز توی شکمم وجود داره.. به سختی سرم رو از دیوار پشت سرم گرفتم..

با دستای لرزون لباس بیمارستان رو بالا زدم و به شکمم خیره شدم.. چطور باید باور میکردم ..

لباس رو ول کردم و سرم رو دوباره به دیوار پشتم تکیه دادم.. هیچ رمقی توی بدنم نمونده بود از دو روز پیش غذای درستی نخورده بودم و این با وجود اون همه شوک تمام انرژیم رو گرفته بود

با باز شدن در نگاهم رو برگردوندم .. دیدم یونگی داخل امد و جلوی پام نشست اما من نمیخواستم باهاش حرف بزنم.. شاید چون اونو مقصر میدونستم ...

اون مقصر ترین بی تقصیر این اتفاق بود

دستاش رو بالا آورد و خواست دستم رو بگیره اما من دستم رو عقب کشیدم.. نگاهم رو ازش گرفتم و به در خیره شدم..

نمیخواستم باهاش حرف بزنم.. نمیخواستم لمسم کنه حتی نمیخواستم که الان اینجا بشه

_ متین..

جوابش رو ندادم و به خیره شدنم به در ادامه
دادم

_ ماتینا نمیخوای جوابمو بدی..

انقدر غمگین گفت که ناخودآگاه نگاهم رو سمتش برگردوندم

سرش رو روی پام گذاشت.حس کردم لباس نازک بیمارستان داره خیس میشه..

بعد از چند دقیقه بالاخره یونگی سرش رو بالا گرفت :

_ متاسفم.. من.. من هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم این امکان پذیر باشه.. من.. من.. هر کاری بگی میکنم.. هر تصمیمی بگیری ازت حمایت میکنم..

_ سقطش میکنیم

سرد گفتم و دوباره نگاهم رو ازش گرفتم..
از سکوت یونگی پوزخند صدا داری زدم.. اون لعنتی به فکر نگه داشتنش بود، بدون اینکه لحظه‌ای به فکر من باشه..

توی افکار مسمومم دست و پا میزدم و هر لحظه بیشتر غرق میشدم..

_ سقطش میکنیم

با حرف یونگی تمام ذهنم خالی شد و گوشه‌ای از قلبم خوشحال.. اما بخشی ازم که حتی نمیدونستم کجاست درد گرفت و همزمان زیر دلم شروع به انقباض کرد

بی توجه به درد با چشمای درشت شده به یونگی که مطمئن بهم خیره شده بود نگاه کردم..

یون با دیدن تعجبم، روی زانوش ایستاد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت بوسه کوتاهی به لبام زد و گفت:

_ هیچ وقت فکر نکن چیزی رو بیشتر از تو میخوام...

و از جلوم بلند شد و بیرون رفت

بعد از ظهر وقتی دکتر برای معاینه‌ام امد بهش راجع به تصمیممون گفتم..

اگر واقعا چیزی وجود داشت باید در دم خفه میشد نمیتونستم چندین سال تلاش خودم و پسرا رو به باد بره

موقع گفتن یونگی نگذاشت حرفی بزنم و خودش همه چیز رو کنترل کرد..

نگاه دکتر جوری بود که انگار ناامید شده، دوست داشتم ازش بپرسم اگر خودش جای من بود بازم همینطور ناامیدانه نگاه میکرد یا مثل ما تصمیم درست رو میگرفت..

خوشبختانه دکتر زود رفت و گفت دوباره برای معاینات قبل از جراحی میاد و ازمون خواست بیشتر بهش فکر کنیم..

واقعا باید به چی فکر میکردیم .. به موجود عجیب و غریبی که حتی اندازه یه سیب هم نبود..

یونگی تمام مدت دستم رو گرفته بود و این بهم دلگرمی میداد اینکه با وجود همیچین چیزی که برام پیش امده بازم درکنارم مونده..

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora