part21:I'M HER DAD

432 95 92
                                    

پنج سال بعد


_چرا.. نه واقعا چرا.. من پدر تخم جن هستم یا ن

با حرص زیر لب از کوکی که ریز ریز میخندید پرسیدم:

_ ای زهر مار تر تر میخنده برای من.. ای بمیری که من امدم پیشت دارم درد دل میکنم

به فارسی زیر لب غر زدم و خواستم از کنارش برم که دستمو گرفت :

_ ببخشید.. ببخشید هیونگ.. آره آره دختر توعه.. بخاطر اینکه دختر تو هست اینطوریه..

محکم پشت گردن کوک زدم که توجه چندتا از عوامل پشت صحنه رو جلب کرد و دوربینی که تا الان روی تهیونگ و هیون سئون بود روی ما زوم شد..

لبخند مصنوعی زدم و به بازیشون خیره شدم و زیر لب گفتم:

_ من شب میدونم با این تخم جن چیکار کنم.. حالا بجای پدر دلسوز و مهربانش میره اون تهیونگ گور به گور شده رو انتخاب میکنه..

کوکی بلند بلند خندید و باز توجه‌ها رو به ما جلب کرد

_ ای زهر بخوری از دستت خلاص شم..

زیر لب فارسی گفتم و دوباره لبخند زدم..

واقعا این چه کانسپتی بود.. بنگتن و یک روز نگهداری از کودک.. اونم نه هر کی توت‌فونگی کوچولوی من..

هیچ وقت پنج سال قبل رو یادم نمیره ..

بعد از بیانیه‌ی کمپانی خیلی چیزا شنیدیم..

بعضی مگی شیپ‌ها میگفتن اون دختر واقعی ما دوتاست چون کاملا شبیهمون بود.

یه عده بهمون هیت دادن..

یه عده بخاطر نیکوکاری که انجام داده بودیم تشویقمون کردن..

هر چی بود بعد از یه مدت همه چیز آروم شد و تازه اون موقع بود که تمامی آرمی یک صدا از ما عکس مهربانمون رو میخواستن..

هر جایی که با هیون سئون میرفتیم به صدم ثانیه نمیرسید عکسامون توی سوشال مدیا پخش میشد و انواع و اقسام مقالات بیرون میومد و ما میشدیم ترند جهانی

هییییی چقدر زود گذشت باورم نمیشه الان توت‌فرنگی کوچولوی من که حتی به اندازه یه دستم نبود پنج سالش شده

هر چند دخترم باوجود پنج ساله بودن برای خودش سفیر برند های کودکان شده

از همون بچگیش درخواست های زیادی برای شرکت توی شوهای مختلف میگرفت اما من قبول نمیکردم..

بجز سفیر برند لباس کودکان اجازه ندادم جایی شرکت کنه و البته بجز این قسمت ران با کانسپت چالش یک روز نگهداری از بچه..

نگاه افسرده و پر حسادت دیگه‌ای به روبروم کردم ..

این بچه از همون اول فیلم برداری وقتی ازش پرسیدن میخوای روزت رو با کدوم اوپا بگذرونی بدون فکر کردن تهیونگ رو انتخاب کرده بود..

لعنتی حداقل به من بدبخت که پنج سال بزرگش کردم فکر میکرد بعد میرفت بغل اوپا جونش..

ایشششش دوست دارم سر اون تهیونگ بی خاصیت رو از تنش جدا کنم تا دلم خنک شه..

توی ذهنم دنبال دردناک ترین شکنجه ها بودم که صدای کوکی رو از زیر گوشم شنیدم:

_ هیونگ با چشمات داری به سمتشون آتیش پرت میکنی .. گفتم بدونی قراره دوباره ترند بشی " ددی حسود "

آرنجمو به دندهای کوک کوبیدم.. از درد بازوم رو با حفظ خندش گرفت و فشار داد و زیر لب با درد گفت:

_ یکی دیگه بچت رو اغوا کرده چرا منو میزنی

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang