part5:THIS IS NOT MY FAULT

493 112 48
                                    

بالاخره بعد از چندین روز از اون بیمارستان لعنت شده مرخص شدم..

داشتم با کمک یونگی از ورودی بیرون میومدم که ناگهان صدای جیغ و بعد از اون فریاد اسمم رو شنیدم ..

متعجب به دختر و پسرایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن و پلاکارد "زودتر خوب شو متین اوپا" بالای سرشون گرفته بودن نگاه کردم..

احتمالا کمپانی بیانیه رو صادر کرده و اون‌ها کل سئول رو گشتن تا اینجا رو پیدا کنن.. خجالت زده تعظیم نود درجه ای بهشون کردم

وقتی خواستم سرم رو بلند کنم یه ثانیه سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که یونگی دوباره زیر بغلمو..
دخترا دوباره بخاطر حالم جیغ کشیدن و گریه کنان "اوپا زودتر خوب شو" رو فریاد میزدن

وقتی توی ون نشستیم سرم رو به شیشه کنارم تکیه زدم و بی حرف به بیرون خیره شدم..

میدیدم مبین و یونگی بم نگاه میکنن و توی گوش همدیگه چیزی میگن اما اون لحظه واقعا برام مهم نبود ..

اون آدما بخاطر حال من اونجا بودن فکر میکردن من مجروح شدم، نمیدونستن بخاطر خودخواهیم و نداشتن عذاب وجدانِ کشتن یه انسان میخوام چندین ماه اونا رو توی نگرانی نگه دارم

قطره اشکی از چشمم پایین ریخت که با ضرب پاکش کردم.. چرا انقدر زود اشکم درمیومد ..لعنت به این زندگی، لعنت به این خودخواهیم..

یونگی با دیدن حال خرابم امد و کنارم نشست دستم رو گرفت و نوازش کرد :


_ چی اوچوی ما رو ناراحت کرده

بهش که سعی داشت خودش رو کیوت نشون بده، نگاه کردم و درحالی که بینیم رو بالا میکشیدم گفتم:

_ قیافت رو درست کن بهت نمیاد این لوس بازیا

_ اگر دوست داری میتونم گوشت رو بکشم و ازت دلیل بخوابم انتخاب با خودته

_ یااااا هیونگ من الان اینجا بار شیشه دارم تو نباید انقدر خشن باشی

مبین از جلو پارازیت انداخت و گفت:

_ یونگی هیونگ از الان منتظر هر نوع جواب های؛ من بار شیشه دارم.. نگو بچه میشنوه.. نکن بچه یاد میگیره، باش چون قراره حسابی با اینا به خدمتت برسه

یونگی خندید و پرسید:

_ واقعا اینطوری میشی؟

با تعحب و حیرت جواب دادم:

_ البته که نه مگه من دخترم اینکارا رو بکنم

♤♤♤♤♤

_ بخدا دخترت خواست من تقصیری ندارم

درحالی که سرم پایین بود و جلوی دستشویی ایستاده بودم و با پام خط های فرضی روی زمین میکشیدم گفتم


یونگی با عصبانیت برگشت و چشم غره‌ای بهم رفت..

واقعا چرا عصبانی میشه وقتی دخترش خودش بهم دستور داد روی صورتش نقاشی بکشیم..

بالاخره یونگی بعد از نیم ساعت ساییدن صورتش از سرویس بهداشتی بیرون امد و بی توجه به من از کنارم گذشت و به آشپزخونه رفت..

مثل جوجه اردک‌هایی که مادراشون رو دنبال میکردن پشت سرش رفتم و گفتم:

_ یونگیاااا.. بخدا دخترت خواست من بهش گفتم ناراحت میشی اما قبول نکرد

یونگی بازم چیزی نگفت و فقط گوشت و سبزیجات بیرون آورد تا غذا رو برامون آماده کنه.. با دیدن مواد غر زدم:

_ ولی قرار بود امروز برام خورشت بادمجون درست کنی

چنان زهره چشمی ازم گرفت که خفه شدم.. با عصبانیتی که توی لحنش مشخص بود گفت:

_ برو بیرون نمیخوام الان ببینمت

با قلبی شکسته اشپزخونه رو ترک کردم و روی مبل نشستم..
دستم رو روی شکمی که نسبت به یک ماه پیش کمی بزرگ تر شده و الان شبیه توپ کوچیکی شده بود کشیدم و غر زدم:

_ بفرما دیدی گفتم ناراحت میشه نباید با ماژیک و خط چشم بکشیم روی صورتش.. بهت گفتم اما تو قبول نکردی..

با دردی که زیر دلم حس کردم نفس عمیقی کشیم و نق زدم:

_ بچه چرا تا یه چیزی خلاف علایقته زیر شکم من درد میاد هان.. خیلی خوب الان نگران نباش انقدر پاپیچ آپا یونگی میشیم تا مثل همیشه ببخشتمون و بهمون بستنی توت فرنگی بده

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz