یونگی جوری نگاهم میکرد که داشتم خودمو خیس میکردم..نگاه بی حالتش همیشه بیشتر میترسوندتم..
سمت هیونا رفتم و کنارش جلوی تهیونگ نشستم و دم گوشش گفتم:
_ هیونا.. به نظرت الان فرار کنیم یا بزاریم ددی یونگی دادهاش رو بزنه بعد..
هیون به سمتم برگشت و آروم زمزمه کرد:_ بابا.. فقط بیا فرار کنیم.. از بینی ددی یونگی داره دود بیرون میاد..
_ پس با شماره سه میدوییم توی اتاق درم قفل میکنیم تا ابد همون تو میمونیم.. یک.. دو...هنوز سه رو نگفته بودم که دستی رو روی شونم حس کردم..
سرم رو بالا گرفتم و به یونگی که با لبخند عجیب و ترسناکی نگاهم میکرد لبخند احمقانهای زدم:
_ پسرا نظرتون چیه هیون سئون رو ببرید شهربازی من با متین چندتا کار دارم میخوام این بادکنکای رنگی رنگیش رو باز کنم و تک تک براش پرشون کنم..
یونگی گفت و منتظر جواب نشد و منو دنبال خودش کشید..لعنتی انقدر سریع میرفت که حتی نتونستم کامل بلند شم..
وارد اتاقمون شد و در رو قفل کرد..
خوب ذهن عزیز تو که خوب نقشه عصبانی کردن میکشی الانم یه نقشه برای آروم کردنش بده وگرنه کانون فرهنگیمون رو به باد میده.. اوکی_ ددی جان خسته نباشی.. میگم میخوای برم برات یه لیوان ابمیوه بیارم انگار فشارت بالا و پایین شده
یونگی پوزخند زنان جلو اومد و من متعاقباً عقب رفتم انقدر ادامه دادیم که پام به لبهی تخت گیر کرد و روش افتادم..
باید یه جوری فرار میکردم حرف زدن با این یونگی فایده ای نداشت..خیلی سریع بلند شدم و تقریبا از زیر دستش در رفتم..
خدایا به جان پدرِ پدر جدم اگر دیگه کاری کنم فقط امشب نجاتم بده..
همین که خواستم در رو باز کنم یونگی از پشت دستم رو کشید و ازش فاصله داد..
خودش سمت در قدمی برداشت و قفلش کرد..
با برگشتنش به طرف خودم لبخند مضطربی زدم و گفتم:
_ امم نظرت چیه حرف بزنیم بعد تنبیه کنی
یونگی دستی به چونش کشید و جواب داد:
_ پس خودتم میدونی باید تنبیه بشی
_ ببین ددی تقصیر خودت بود از اول هی دل و قلوه دادی به تهیونگ مگه نمیدونی نباید اموال مردم رو بدون اجازه به کسی بدی..
یون قدم دیگهای سمتم برداشت و من عقب رفتم:
_ خیلی خوب گفتی.. اموال مردم رو نباید در معرض عموم گذاشت پس بگو چرا تمام آرمی الان دارن گیفای سیکس پگت رو دست به دست توی توییتر میچرخونن و ددی متین صدات میزنن..
قدم بعدیش رو برداشت و ادامه داد:
_ میدونی تقصیر خودشون نیست اونا نمیدونن تو یه بیبی هستی و ددیت خیلی روی اموالش حساسه.. نظرت چیه چندتا نقاشی روی بدنت بزاریم که دیگه نتونی فشن شو راه بندازی
با قدم بعدی که به عقب برداشتم دوباره روی تخت افتادم و با لبخند دندون نمایی جواب دادم:
_ نه عزیزم من اصلا راضی نیستم .. ببین الانم باید بریم پیش مهربانمون وگرنه خودت میدونی نامهربان میشه
یونگی همونطور که خودمو عقب میکشیدم روی تخت جلو امد و خیلی خونسرد گفت:
_ میدونی وقت تنبیه بیبیهای بد باید خونه رو خالی کنی که تا میتونن داد بزنن و اسم ددیشون رو صدا بزنن پس اونا رو فرستادم شهربازی خودت که دیدی هیون سئون حتی یادش رفت اپا داره
ای دخترهی سلیطه.. از الان داره منو قال میذاره دو روز دیگه معلوم نیست میخواد چطوری فراموشم کنه
با حس سنگینی بدن یونگی روی خودم از فکر بیرون امدم..

CZYTASZ
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfiction❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...