part17:ETERNAL SLEEP

433 89 55
                                    

کارش این روزا شده بود انتظار برای بهبودی دخترش و متینش..

انتظار برای یه خبر خوب یه اتفاق خوشحال کننده..

چرا توناژ زندگیشون انقدر خاکستری شده بود ...

روزهاش رو بین اتاق دخترشون و متین میگذروند و شب روبروی اتاق متین روی نیمکت خشک میخوابید و روز بعد دوباره به همین منوال میگذشت..

زندگیش توی حاله‌ای از خواب و بیداری میگذشت گاهی احساس میکرد همه اینا یه خواب بده.. یه کابوس وحشتناک که نمیخواد دست از سرش برداره..

مثل هر شب روی نیمکتش خوابید.. خوابیدن که نه فقط چشماش رو بست تا فقط کمی بدن خستش رو آروم کنه..

بدون متینش خواب معنایی نداشت..

برعکس اوچوش اون نمیتونست بدون بوی تنش راحت بخوابه.. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای دویدن شنیدن..

دوییدنی که خیلی خیلی نزدیکش بود..

اونقدر که یکی از چشماش رو باز کرد و دید تعدادی از پرستار ها و پزشک‌های بیمارستان با عجله سمتش میومدن و توی چشم بهم زدنی همه وارد اتاق متین شدن..

نفهمیدم چطوری خودشو به اتاق رسوند فقط میدونست الان جلوی تختش ایستاده

اما چرا داشتن اون دستگاه ترسناک رو روی سینه‌اش میذاشتن و بهش شوک میدادن..

چرا مانیتورینگ قلبش صاف بود چرا اون بوق ممتد لعنت شده مقطع نمیشد..

چرا اون دکترای احمق سرشونو تکون میدادن.. خودش رو به دکتر رسوند و یقه‌اش رو گرفت:

_ چی شده.. متینم چش شده..

دکتر توی چشماش نگاه کرد و سرش رو با تاسف تکون داد:

_ متاسفم

برای چی متاسف بود..

_ من..منظورت چیه.. چرا متاسفی..

یقه مرد رو ول کرد و با تعجب به سمت اوچوش برگشت.. دست سردش رو تکون داد:

_ متینم.. چرا انقدر سردی.. چشمات رو باز کن.. متینم.. چاگی.. ببین دارم گریه میکنم..

دوباره تکونش داد و وقتی جوابی نگرفت دوباره و دوباره محکمتر تکونش داد و اینبار دادکشید:

_ لعنتی تو چه مرگت شده زودتر چشمات رو باز کن.. حق..حق نداری ترکم کنی..

سیلی‌ای به صورتش زد :

_ با توام میشنوی این شوخی مسخرت رو تموم کن.. دیگه نمیتونی گولم بزنی..

خواست دوباره تکونش بده اما دستایی از پشت کشیدنش و بهش اجازه ندادن

_ ولم کن..ولم کن.. متین بیدار شو.. لعنتی بخاطر توت‌فرنگی بیدار شو.. نمیتونی ترکمون کنی.. میشنوی حق نداری ترکم کنی

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Where stories live. Discover now