part2:IS THIS REALY A BABY?

571 118 101
                                    


_ شما حامله‌اید

انگار این دکترم فیکای امپرگ میخونه میگه من حامله‌ام

خنده‌ام کم کم با صورت جدی دکتر و سرهای پایین افتاده‌ی اعضا کمرنگ و کاملا محو شد

_ شوخی میکنی؟!.. شما هم فیکشن امپرگ میخونی؟ .. توهم زدی؟

دکتر خیلی جدی شروع به حرف زدن کرد و سر من هر لحظه بیشتر گیج رفت

_ نه جناب منصوری من کاملا جدی هستم بعد از بیهوشی شما ما ازتون سونوگرافی و آزمایش گرفتیم و همه نتایج نشون داد شما دو ماهه که باردارید..

با سرگیجه و ضعفی که نمیخواستم نشون بدم بهش توپیدم:

_ مدرک شیت شده دکتریت رو از کدوم یالقوزابادِ شتر دره گرفتی.. فکر کردی من کیم که همچین شوخی مزحکی باهاش میکنی هان.. لعنتی من یه مردم.. میفهمی مرد حتما لازمه بکشم پایین تا ببینی

_ ماتین شی میدونم براتون سخته باور کنید اما شما هر کاری بکنید بازم اون بچه توی شکمتونه دردهایی هم که حس کردید بخاطر فشار زیادیه که موقع تمرینات داشتید و همچنین جا باز کردن بچه‌ست..

دکتر سعی کرد با لحن آرومش من رو هم به آرامش دعوت کنه اما هیچی نمیتونست آتیش درونمو از این دروغ مسخره خاموش کنه:

_ خفه شو.. چی فکر کردی.. اینکه من گیم دلیل نمیشه همچین شوخی مسخره‌ای باهام بکنی.. بچه..

مشت محکمی روی شکمم گذاشتم و ادامه دادم:

_ کو کجاست چرا من هیچی حس نمیکنم ها..

مشتم رو  دوباره بلند کردم دیدم یونگی با چشمای اشکی دستش رو بالا آورد تا منو بگیره اما دیگه دیر شده بود و اینبار محکم تر از قبل  زدم که باعث شد زیر شکمم دوباره درد بگیره..

دردش قابل توصیف نبود.. از شدت درد داد زدم.. دقیقا چی داشت به سرم میومد..

ذهنم توی حبابی از ترس و وحشت فرو رفته بود.. تقریبا چیزی از اطرافم نمیفهمیدم ..
اون مرد احمق با شوخی مزحکش.. هر دو برن به جهنم


نمیدونم چند ساعت گذشته بود که برای بار سوم چشمام رو توی اون مکان نفرین شده باز کردم .. بی حس به سقف خیره شدم.. نمیدونم کسی کنارم بود یا ن ..
اصلا برام مهم نبود نمیخواستم کسی رو ببینم.. با فکری که به ذهنم رسید از روی تخت بلند شدم و آروم پایین اومدم و لباسام رو از توی کمد کنارم پیدا کردم..

باید زودتر اینجا رو ترک میکردم اون مردک احمق فکر کرده چون من با یه مرد دیگه رابطه داشتم میتونه همچین اراجیفی تحویلم بده..

به طرف در رفتم و نامحسوس بیرون رو نگاه کردم.. نمیخواستم کسی رو ببینم همه اون احمقا یه گوشه ایستادن و خوار شدن منو تماشا کردن..

با تیر کوچیکی که زیر دلم کشید اخمام رو توی هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. با نهایت سرعتی که میتونستم از بیمارستان بیرونزدم، دستمو برای اولین تاکسی بلند کردم..

خوشبختانه توی اتاق ماسک بود و تونستم قیافه‌ام رو از راننده مخفی کنم..ادرس استودیوی موبین رو دادم و دعا کردم اونجا باشه با رسیدن به ساختمان از راننده خواستم صبر کنه تا پولش رو بیارن..

وارد شدم و مستقیم سمت استودیو رفتم و زنگ زدم.. وقتی نونا در رو باز کرد بهش گفتم پول تاکسی رو حساب کنه و بعدا از مبین بگیره..
مبین با دیدن سر باندپیچی شدم سراسیمه از پشت دستگاه بلند شد و سمتم امد :

_ سرت چی شده؟!

سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و بی حوصله با صدای گرفته‌‌ای گفتم:

_ میخوام چند روز توی اکسو پلنت بمونم

موبین اخمی کرد:

_ با کسی دعوا کردی؟ چرا سرت اینطوری شده

همونطور که به اکسو پلنت میرفتم جواب دادم:

_ هیچی نیست خوردم زمین الان از بیمارستان امدم.. لطفا اگر کسی پرسید منو دیدی بگو ندیدیم حوصله هیچ کسی رو ندارم

در رو بستم و قفلش کردم.. با قدم های نا متوازن خودمو به مبل رسوندم و روش دراز کشیدم .. دستمو حائل چشمام کردم و به خودم استراحت دادم..

واقعا چرا هیچ کدوم از برادرام کسایی که از خودمم بیشتر دوستشون داشتم چیزی نگفتن و اجازه دادن اون دکترِ مسخره اونطور تحقیرم کنه.. اصلا چرا یونگی چیزی نگفت..

❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang