اواسط ماه ششم همه چیز سخت تر از چیزی که فکر میکردم شد..
قرصای لعنتی هورون کاملا روم تاثیر گذاشته بودن و حتی له شدن یه مورچه هم میتونست اشکمو دربیاره من از این بیشتر از همه چیز متنفر بودم..
هر روز با درد جدیدی بیدار میشدم..انگار بدنم هر لحظه میخواد متلاشی بشه .. کمرم درد میکرد.. نفسم تنگ میشد و دست پام ورم میکرد و حتی زمانی که یونگی برای چندساعت ماساژشون میداد هم ورمشون کامل نمیخوابید
بالاخره بعد از یک ساعت خواب بیداری تصمیم گرفتم چشمام رو باز کنم
حتی پروسهی نشستن و بلند شدنم داشت برام یه معضل لعنتی میشد و نمیتونستم بدون کمک از جام، مخصوصا زمانی که دراز کشیدم، بلند شم
چشمام رو با انزجار بستم یونگی رو صدا زدم و منتظر شدم تا بیاد داخل بعد از چند ثانیه جیمین بجای یونگی داخل شد و من با خجالت ملحفه رو بیشتر دور بدنم لختم پیچیدم و گفتم:
_ یونگی کجاست
جیمین لبخند مهربونی زد :
_ از کمپانی باهاش تماس گرفتن مجبور شد برهبدخلق هومی گفتم و سعی کردم بدون افتادن ملحفه بلند شم اما توت فرنگی خیلی سنگین گوشه شکمم خوابیده بود و اجازه نمیداد.
انگار کل شب رو اونجا بوده چون به شدت سمت راستم درد میکرد و سنگین بود..نفس عمیقی کشیدم و بازم خواستم خودم بلند شم که جیمین زیر بغلم رو از روی ملحفه گرفت ..
به صورتش که چشماش رو بسته بود نگاه کردم
_ وقتی نمیتونی فقط بهمون بگو.. ما قبلا اونقدر که باید رو دیدیم
ناراحت سرم رو پایین انداختم و جواب دادم:
_ این سخته هیونگ کاش زودتر تموم میشد ولی هنوز سه ماه لعنتی مونده.. گاهی به فکرم میرسه هفت ماه برم جراحی کنم ولی وقتی فکر میکنم ممکنه توت فرنگی آسیب ببینه همه چیز از ذهنم پر میکشه..
آهی کشیدم و با کمک جیمین نشستم
_ تو دیگه برو هیونگ من خودم میام
جیمین نا مطمئن چشماش رو باز کرد و گفت:
_ مطمئنی میتونی
سرم رو تکون دادم و اونم بدون حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت..
پارچهای که دورم بود رو روی زمین انداختم و شلوارم رو به سختی همراه هودی اور سایزم از روی زمین برداشتم و پوشیدم.. حتی کار سادهای مثل پوشیدن لباسهای خودمم برام به یه چالش سخت تبدیل شده بود
بی حوصله و با نفسی که به سختی بالا میومد از اتاق خارج شدم و به سمت سرویسای بهداشتی رفتم نیاز داشتم حتما دوش کوتاهی بگیرم..همین که خواستم وارد بشم جین صدام زد :
_ اوچوو بیا صبحانه بخور الان ضعف میکنی
از اونجایی که مبدونستم جین روی غذا حساسه ترجیح دادم فعلا دست و صورتمو بشورم و تخلیه مثانهای انجام بدم و دوش گرفتن رو بزارم زمانی که یونگی برگشت..
طی چند روز گذشته تقریبا به مدت دو هفته یا بیشتر یون هر روز تاکید میکرد بدون خودش حموم نرم..واقعا این رفتارای افراطیش چیه.. انگار یادش رفته من یه پسرم و میتونم از خودم مراقبت کنم..
نفسمو آه مانند بیرون دادم و بعد از انجام کارام از سرویس بهداشتی خارج شدم. بی حوصله و اروم سمت آشپزخونه رفتم..

ČTEŠ
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfikce❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...