از روزی که منو مهربان مرخص شده بودیم سه روز میگذشت..
سه روز که به جرات میتونستم بگم هیچ کس حتی نتونسته بود نفس بکشه.. هیچ کس بجز من..
هیون سئون توی این سه روز بدون اینکه حتی من بخوام انتقام همه چیز رو از پسرا گرفته بود روز و شب انقدر گریه میکرد که اعضا دست به دامن سونبههای اکسو و حتی سجین هیونگ میشدن..
و تمام کاری که من در تمام این روزها کردم رها کردن بچه با اونا بوده..
البته وقتی خیلی گریه میکرد بغلش میکردم نمیدونم توی آغوشم چی بود که خیلی سریع مهربان از نامهربانی خارج میشد و گریش بند میومد..
حالا هم نامجون هیونگ با موهای بهم ریخته داشت هیون سئون رو بالا و پایین میکرد تا شاید آروم بشه و منم کانالهای بی مصرف تلویزیون رو جا به جا و زیر چشمی به پسرا نگاه میکردم..
همشون زیر چشمامشون از کمبود خواب سیاه شده بود.. چرا دروغ یکم دلم براشون سوخت.. فکر کنم دیگه باید کم کم خودم بلند شم و کمکشون کنم..
خوشبختانه توی بچگی کمک مامان سروه رو نگه میداشتم و تقریبا یه چیزایی از بچهداری میدونستم ..
با یادآوری چشمای اشکی مامانم وقتی که اسرار میکرد باهاش به ایران برگردیم غم توی دلم نشست..
کاش میشد بهش بگم من اینجا یه خانواده دارم .. اولین نوهاش رو هر چند یه معجزه بدنیا آوردم..
اما میدونستم با گفتن همه اینا زن بیچاره سکته میکنه و من به هیچ وجه حاضر نیستم حتی یه مو از سر مامانم کم بشه..آه خسته ای کشیدم..
این چند روز یونگی دنبال شناسنامه بچه بود و بالاخره با کمک بنگ پی دی نیم تونستیم شناسنامه رو بگیرم..
اینطور که دخترمون روز حادثه من توی یه تصادف پدرمادرش رو از دست میده و زودتر از موعد بدنیا میاد و یونگی شاهد همه اتفاقاتی که اون بچه پشت سر گذاشته بود، بوده و گاهی پیشش میرفته تا تنها نباشه در اخرم نتونسته اجازه بده بچهای که بهش وابسته شده رو به پرورشگاه ببرن و خودش سرپرستیش رو به عهده گرفته و من به عنوان پدرخوندش معرفی شدم..
هییییی بیا و این همه زجر بکش اخرم بشو پدرخونده..
نامجون نگاهی بهم انداخت و دوباره به در اتاق مشترک من و یونگی خیره شد و همچنان مهربان رو تکون میداد تا ساکت شه..
ماشالله دخترم حنجره طلاییه باید به چن هیونگ بگم یکم بهش تعلیم بده از الان بیارمش بنگتن آیندش رو بسازم..
نمیدونم چی شد که یه دفعه نام هیونگ یونگی رو با اخرین حدی که میتونست صدا تولید کنه صدا زد ..
هیون سئون یک لحظه از شوک جیغ بلند نامجون ساکت شد و بعد با صدای بلندتری که حتی نمیدونم از کجاش تولید میشد شروع به گریه کرد..
YOU ARE READING
❖ 𝑶𝒖𝒓 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒊𝒔 𝒂 𝒔𝒕𝒓𝒂𝒘𝒃𝒆𝒓𝒓𝒚 ❖
Fanfiction❀ خلاصه ❀ (کامل شده) بعد از چند ماه توی رابطه بودن متین و یونگی.. متین ناگهان با شکم درد عجیبی روبرو میشه کاپل: مَگی ژانر: امپرگ ♤ اسمات ♤ فلاف ♤ انگست وضعیت:درحال اپ ❌ توجه⌮ این یک ساید برای فیکشن I'm Not Ok هست تقدیم به مینای قشنگم♥️🌹 ⚠️اخطار...