۱۵ سال بعد....
-یا جونگکوکاااا... یاااا با توعم بلند شو مدرست دیر میشه ها.
-هومم...
-هوم؟واقعا کل جوابی که داری اینه؟میگم پاشو پسر مدرست دیر میشه.
-هاایش باشه باشه بیدااااارم.دست از سرم بردار هیونگ.
-حالا دیگه به من میگی دست از سرت بردارم آره؟ به درک اصلا تقصیر منه که به فکرتم.
از تختش پایین اومد و لعنتی به مدرسه گفت و سمت دستشویی رفت.به آینه نگاه کرد و لبخندی زد.عادتش شده بود هر روزش رو با لبخند شروع کنه البته اگه اون برادر بزرگ کله شقش بزاره.
صورتش رو با حوله برادرش خشک کرد و به سمت پله ها راه افتاد.میتونست اینو یه تلافی کوچیک در نظر بگیره برای اذیتای برادر بزرگتر.+عاا جونگکوکا صبح بخیر. امروز زود بیدار شدی پسرم.بیا بشین صبحونه بخور.
-صبح بخیر مامان
روی صندلی رو به روی تهیونگ نشست.نمیدونست چرا ولی انگار تهیونگ سعی داشت جلوی خندش رو از موضوعی بگیره.شایدم اشتباه میکرد.
به هرحال شروع به خوردن صبحونه اش کرد.
اون عاشق شیر موز بود و اگر کنار بشقاب غذاش شیر موز رو نمیدید لب به غذا نمیزد.
و اما تهیونگی که همچنان به جانگکوک نگاه میکرد و سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره.
دستش رو به صورتش کشید و خودش رو برانداز کرد فکر میکرد شاید چیزی رو صورتشه یا لباسش رو برعکس پوشیده که تهیونگ سعی داره بهش نخنده.-هیونگ میتونم بپرسم دقیقا چیشده؟یااا همش به من نگاه میکنیو میخندی نکنه چیزی رو صورتمه؟
-چی؟من کی به تو خندیدم؟اصلا هم اینطور نیست صبحونتو بخور بچه.
-چندبار باید بهت بگم که من بچه نیستم هیونگ من ۱۵ سالمه و پدر به من گفته بود که من مرد این خونه ام.
.از مرگ پدرشون ۵ سالی میگذشت .اونا پدرشون رو تو سن پایین از دست دادن و به جز مادر و یکدیگر کسی رو نداشتن.از بخت خوبشون پدرشون ثروت زیادی برای اونها گذاشته بود و مجبور نبودن تو بدبختی و فلاکت زندگی کنن.
+جونگکوکا پسرم برادرت ۵ سال از تو بزرگتره فکر نمیکنی این حرف بی ادبیه؟
-بله مامان عذر میخوام.هیونگ عذرمیخوام.
من میرم حاضر شم برای مدرسه مامان صبحونه خوشمزه ای بود ممنون.+مدرسه؟از چی حرف میزنی جونگکوکا؟امروز یکشنبه اس.
-اما هیونگ منو بیدار کر....
و با حالتی متعجب در عین حال خشگمین نگاهی به تهیونگ کرد. اینجا بود که دیگه تهیونگ نتونست جلوی خندش رو بگیره و شروع کرد به خندیدن به حال و روز اون بچه از همه جا بی خبر.
-هیوووونگ واقعااا که اصلاااا شوخییییی جالبی نبود که تو روز استراحت من رو ۷ صبح بیدار کردی.مطمعن باش اینکارتو تلاااافی میکنممممم.
و تهیونگی که از خنده پخش زمین شده بود باشه ای گفت و جونگکوک بخت برگشته به اتاقش برگشت.
نمیدونست واقعا چه گناهی تو زندگیش انجام داده بود که برادرش اینقدر سر به سرش میزاشت و اذیتش میکرد.اما اینو میدونست که تهیونگو از هرکسی بیشتر توی زندگیش دوست داره.زمانی که پدرشون مرده بود مادرش حال مساعدی نداشت که توجهش رو به بچه هاش بده اما تهیونگ هر لحظه و همه جا کنار جونگکوک بود و نمیزاشت احساس ناامنی داشته باشه.-اینکارتو تلافی میکنم تهیونگ هیونگ!
______________________________________
جونگکوک فرزند بیچارم:)
نظر شما چیه؟
"منو که تو روز تعطیل از خواب بیدار کنن خونشون حلاله:)"
YOU ARE READING
𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬
Romance[پایان فصل ۱] - دیگه منو برادر صدا نکن کوک! تو برادر من نیستی! و در کسری از ثانیه ورقی برگشت خورد! Wr: Arizen Main couple: Vkook Genre: Dram/Smut/Romance/Angst