promise

539 73 19
                                    

_جونگکوکا ما هیچوقت فرصت نداشتیم تا کامل همدگیرو بشناسیم و حرف بزنیم...راستش تهیونگ بهم گفته بود یه برادر داره که شخصیت غیر قابل توصیف و زیبایی خاصی داره...و من همیشه راجبت کنجکاو بودم...چطوره یکم باهم دوست باشیم؟

آرورا رو به جونگکوک گفت و جونگکوک هم از لحن مهربون دختر دلش نرم شده بود.صادقانه ته دلش آرورا دختر مهربون و زیبایی بود و تقصیر اون نبود که جونگوک بخاطر احساساتش به تهیونگ از اون متنفر شده بود.

-ب..باشه

با انگشتاش کمی ور رفت و آروم زمزمه کرد.دختر هم خوشحال از جواب جونگکوک نزدیک تر رفت و با خوشحالی دستای جونگکوک رو گرفت.

-خیلی خب بزار ازت یه عالمه سوال بپرسم.
اممم...دوست داری تو آینده چیکار کنی؟منظورم اینه آرزو و یا هدف خاصی داری؟

جونگکوک با این سوال کمی تو فکر رفت.راستش هیچوقت به اینکه تو آینده میخواد چیکاره بشه فکر نکرده بود.یا حتی هدف خاصی هم تو زندگیش نداشت.و این روز ها تنها چیزی که بهش فکر میکرد زندگی با تهیونگ برای همیشه بود.

-امم...خب راستش من هدف بزرگی ندارم.حتی آرزوی خاصی هم تاحالا نداشتم.تنها چیزی که میخوام اینه کنار تهیونگ هیونگ باشم.

آرورا کمی متعجب به جونگکوک که جواب عجیب در عین حال منطقی داده بود نگاه کرد.و جونگکوک هم که تازه فهمید تموم افکارش رو بلند به زبون آورده سعی کرد طبیعی تر جلوه کنه.

-خب یعنی دوست دارم پیش خانوادم شاد و خوشحال باشم.تهیونگ و مامانم!دوست دارم لبخند هر دوشونو ببینم‌.

آرورا که با جواب کامل ت جونگکوک از گیجی درومده بود لبخندی زد و موهای جونگکوک رو نوازش کرد.

-میدونی تهیونگ همیشه دوست داشت دکتر بشه.
علاقش به رشته پزشکی اونطور که برام تعریف کرده بود خیلی زیاد بود.اون میگفت میخواد دکتر بشه تا بتونه سرطان رو درمان کنه.تا آدمای کمتری بخاطر سرطان بمیرن.دلیل اصلیش رو بهم‌نگفت که چرا سرطان اما خیلی براش مصمم بود.

جونگکوک دلیلش رو خوب میدونست!پدرشون!
پدر مهربونی که تموم زندگیش رو وقف خوشبختی بچه هاش کرده بود و در آخر هم شاهد مرگش بخاطر سرطان بودن!

-اما میدونی اون تورو بیشتر از هرچیزی دوست داره.اون میخواد که تو همیشه سالم و خندون باشی.در امان باشی و کسی کوچیک ترین آزاری بهت نرسونه.اون خیلی دوستت داره کوک.اون واقعا برادریه که هر کسی آرزوی داشتنش رو داره!

-آر..آره خوب منم خیلی دوستش دارم و میخوام ازش محافظت کنم.

افکاری که صبح با هزار جور تلاش از ذهنش دور کرده بود دوباره به مغزش هجوم آوردن.
برادر!
برادر!
برادر!
کلمه ای که با هر بار شنیدنش مو به تنش سیخ میشد.اون و تهیونگ چیزی بیشتر از یه برادر بودن و اگه بقیه اینو میفهمیدن چی میشد؟
مادرشون چی؟حتما از غصه دق میکرد.حتما از جونگکوک متنفر میشد و اونو طرد میکرد.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now