از بغل جیمین بیرون اوند و با بی حوصلگی سمت لباسش رفت تا از شر این کت شلوار که حالا تو تنش سنگینی میکرد خلاص بشه.
-جیم
-جانم؟
جیمین منتظر نگاهش کرد اما پسر برای پرسیدن سوالش هنوز مردد بود.
-فکر میکنی من آدم کثیفیم؟
جیمین متعجب از سوال جونگکوک از جاش بلند شو سمتش رفت.
-یعنی چی کوک؟
-یعنی پسری که عاشق برادر....
-هیس..
انگشت خودشو رو لب جونگکوک گذاشت تا ادامه حرفش بیشتر ازین ناراحتش نکنه.
اون خودش فکر میکرد چون با مدیر مدرسش در ارتباطه ادم کثیفیه و اینو از جونگکوک پنهون کرده بود.-کوک راستش باید یه چیزی بهت بگم
-هوم
همینطور که بین لباساش میگشت گوشاش منتطر شنیدن حرفای جیمین بودن.
-راستش مدیر مین...
-مدیر مین؟
-آره خب راستش...
جونگکوک یه دست لباس راحتی مشکی رنگ انتخاب کرد و اونارو به تن کرد.اصلا حال و حصله رنگای شاد رو نداشت.نه الان نه هیچ وقت دیگه.دنیای رنگی جونگکوک به دستای تهیونگ دیگه خراب شده بود!
-بگو دیگه جیمین مدیر چی
-من و اون باهمیم
-هااااا
جونگکوک که از شدت تعجب کم مونده بود شاخ در بیاره با صدای بلند گفت.
-یااا کر شدم چرا داد میزنی.
-خب حق بده یهو اومدی میگی من و مدیر مین باه....
-هیشششش بابا
جیمین سریع دهن جونگکوک رو گرفت و اونو ساکت کرد.
-دستاودب وزدساادیاا خفهدشاساتسن
-چی؟
-میگم دستتو وردار خفه شدم.
جونگکوک دست جیمین رو کنار زد و به ارومی گفت.
-جدی میگی جیمین؟چجوری اخه؟
-داستانش خیلی طولانیه...اما خب ساید باورش سخت باشه ولی من واقعا عاشقشم و اونم همینطور
جونگکوک که حس میکرد رفیقش رسما خل شده هوفی کشید و روی صندلی نشست.
-خب تعریف کن ببینم حالا عاشق
جیمین خوشحال ازینکه بالاخره میخواد راجب این مسئله با یکی حرف بزنه سریع خودش رو به جونگکوک رسوند.
-خب..ببین مین یونگی دوست پدرمه.یه روز پدرم اومد خونه و گفت که میخواد یکی از دوستاش رو برای شام دعوت کنه.و خب همونطور که میدونی دوستای پدرم اکثرا یه مشت پیرمردن که واقعا هیچ بحث جالبی راجبشون نیست.منم طبق معمول که فکر میکردم حتما یکی از همون دوستای پیر و خرفتش میخوان بیان رفتم تو اتاقم و گفتم که من شامم رو تو اتاق میخورم پس.
پارسال همین موقع ها بود که مهمون پدرم میخواست بیاد و من تو اتاقم بودم.
جونگکوک با سکوت کامل و با دقت به حرفای جیمین گوش میکرد که تازه داشت جالب میشد.
-تقریبا بعد ازینکه صحبتاشونو کردن از پایین صدای کارد و چنگال میومد که داشتم خداروشکر میکردم که هر چه زودتر قراره شامشون تموم شه و مهمونش بره.
تا اینکه بابام صدام زد.
واییی یعنی اون لحظه با بند بند وجود حدص میخوردم که چرا بابام این عادت نعرفی من به دوستای مسخرشو تموم نمیکنه.
بعد پله هارو با حرص اومدم و پایین و بگو کیو دیدم؟
YOU ARE READING
𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬
Romance[پایان فصل ۱] - دیگه منو برادر صدا نکن کوک! تو برادر من نیستی! و در کسری از ثانیه ورقی برگشت خورد! Wr: Arizen Main couple: Vkook Genre: Dram/Smut/Romance/Angst